خیلی دلم می خواست برم به سروش سر بزنم.
نمی دونم چرا.
ولی دوست داشتم برم.
باورم نمی شد. تمام مدت که حرف نزد
بخاطر تعهد کاری بود.
هرچی هم اذیت شد دم نزد
صبر کرد و سکوت.
و اون روز هم دیگه وقتی خیلی پا رو دمش گذاشته بودم
خواست از راهی وارد شه که جواب بده و ول کنم
چون من واقعا بیخیال نمی شدم.
و مشخص بود رفتم رو مخش.
انگار بهشم نگفته بودن من کیم.
و بخاطر چی می رم اونجا.
وگرنه احتمالا خونسرد تر برخورد می کرد.
نمی دونستم هنوزم اونجاست یا نه.
انگار تمام مدت داشتیم بازی می کردیم و خبر نداشتیم.
****
مدرکم اومد.
و دیگه می تونستم مشغول به کار بشم.
از این بابت خوشحال بودم. مامانمم که تصمیم گرفته بود به مناسبتش مهمونی بده
داشتیم مهمون ها رو می شماردیم و چک می کردیم.
که مامانم یهو خطاب به بابام گفت :
نمی خوای داداشت رو دعوت کنی؟
بابام اخم کرد و رفت تو فکر.
فقط بخاطر مازیار بود که جانب داری می کردن.
دوست داشتم بگم قضیه از چه قراره تا حساسیتشون کمتر بشه.
اما خب نمی شد.
بابام یهو گفت :
نه. نمی خواد.
مامانم ولی گفت :
آخه زشته.
ما با اونا که مشکل نداریم.
با پسرشون داریم. نهایت به خانمش می گیم پسرتون رو نیارید
_ میشه آخه زنگ بزنی بگی پسرتون نیاد؟
این بی احترامی بزرگ تریه.
_ ولی تو و داداشت همیشه با هم بودید
نمیشه که کلا هم قطع رابطه کنید.
_ نمی تونمم بذارم اون پسره نره خر بیاد.
وقتی دخترم رو بازیچه کرد زندگیش رو خراب کرد
نتونستیم چیزی بگیم. هر دو مون ساکت شدین.
حق داشت. پدر بود.
درسته که تصمیم گیرنده اصلی زندگیم من بودم.
ولی بالاخره دخترش بودم.
قطعا نمی خواست آسیبی بهم برسه.
تا الانم که هر بار خواستم بهم اعتماد کنه و زمان بده این کارو کرد.
ولی مازیار کاری کرده بود که دیگه نمی شد ازش دفاعی کرد.
مجبور بودم سکوت کنم.
اصلا اگه میومد ممکن بود اوقاتمون تلخ بشه.
چون بابا راضی به اومدنش نبود.
مامان هم نبود ولی میگفت زشته.
من دیگه چیزی نگفتم.
و بلند شدم رفتم توی اتاقم.
بایدم زودتر یه فکری برا مازیار می کردم.
نمی دونم.
شایدم باید خیلی کشش می دادم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کل هفته دو تا پارتم نذاشتی،این چه مسخره بازیه که درآوردین؟
عالیه