17 دی 1401 - رمان دونی

روز: 17 دی 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 6

    روز بعد با کلی تلاش و التماس مامان را راضی کردم که به خانه‌ٔ خودم بیایم.   اما اول باید ماشینم را از کوچه‌پشتی هتل‌آپارتمان برمی‌داشتم.     کیفم را زیر تخت حنا پیدا کردم، همه‌چیز سر جایش بود جز ادکلن مارکی که کیسان برایم خریده بود…   حنا شب را خانه‌ٔ عمه‌فرخنده مانده بود که مامان سرزنشش

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 103

      _ برام مهمه که زودتر تکلیفم مشخص شه.   که توی سفر فکرم مشغول نباشه. چون سفر عشقی نمی رم.   ماموریته. باید هم باشم. داریم کارو تموم می کنیم.   اگه تلاشم درست انجام نشه، تمام زحمات این چند وقتم به باد می ره.   لطف کن. و زودتر فکرات رو بکن و بهم جواب بده.

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 147

        با رسیدن فکری به سر حمیرا ، حمیرا خودش را به سمت گندم کشید و دستش را به پایین شلوار راحتی او گرفت و پاچه اش را اندکی بالا داد ……….. با دیدن اندک موی بیرون آمده از پوست او که می گفت لااقل از آخرین شیو شدنشان ، یک هفته بیشتر می گذرد ، پفی

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت 95

    یعنی واقعا راست گفت؟ یا داشت نقش بازی میکرد؟ (وجی:به نظرم راست میگفت چون خودتم داری میبینی که رفتارش عوض شده نه اونقدر با غرور رفتار میکنه نه کم محلی میکنه درضمن خودت بگو ببینم الان چرا رشتیت هان؟) راست میگیا انگار داشت راست میگفت. من همیشه فکر میکردم از اینکه بفهمه آقاجونش چی گفته خوش حال میشه

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 244

        نگاهم رو لباس تنش چرخید که عملاً به جز پوشوندن چند وجب از سینه تا رون پاش خاصیت دیگه ای نداشت.. اگه تو رابطه اش با من همچین چیزی رو می پوشید مسلماً کمترین واکنش من می شد داغ گذاشتن رو یه قسمت از بدنش.. تا دیگه اصلاً روش نشه اون تیکه از پوستش و جلوی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 262

      مشمایی روی میز گذاشت و رو به ارسلان ادامه داد   _ داروی شما آمادست نسخه‌اتونو بدید دارورو تحویل بگیرید   آلپ‌ارسلان خیره شیشه های شیر بود   هر کدام یک رنگ   اهورا کدام رنگشان را بیشتر دوست داشت؟   صدای زن در گوش هایش پیچید گفته بود دلارای با سقط این جنین دیگر هرگز نمیتواند

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 101

    چشمام‌ و با ترس باز کردم‌ و خیره تو چشمای همیشه طلب کارش این دفعه با جرعت گفتم: _آره!   نیشخندی زد سری تکون داد _که بری آره؟ که من و نمی‌خوای که من تورو نمی‌خوام؟!.. باشه باشه   مچ دستم و محکم جوری گرفت که صدای استخون دستم و شنیدم هنوز تو بُهت بودم‌ که یک دفعه

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 9

    ساعت طرف های یازده شب شده بود و محمد کلافه! بی طاقت پایش را بر زمین می کوبید!   با صدای پدرش سر بلند کرد و خیره ی او شد:   -بله بابا جان!   -محمد، من امشب حاج رضا رو این جا دعوت کردم به یک منظور!   جمع در سکوت رفته بود! نکند باز نقشه ای

ادامه مطلب ...