12 بهمن 1401 - رمان دونی

روز: 12 بهمن 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۷

    یه بار دیگه به پیام نگاه میکنم….     آدرس که درسته ولی آخه برم داخل چی بگم…. اصن چرا بهم گفت برو داخل منتظر وایسا تا بیام….برا چی همون فروشگاه خودش قرار نذاشت……       شک و تردید و کنار میزارم و وارد نمایشگاهی که اصن نمیدونم برا کیه میشم……       کنترل چشمم دست

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 16

    محمد برای مینو لقمه‌ می‌گرفت که یک دفعه شیطنت بچه گل کرد و دست خامه‌ای شده‌اش را به لپ محمد مالید و بلندتر از قبل خندید.   ملورین ترس بَرَش داشت، مینو بدجوری وابسته مردی شده بود که دیگر قرار نبود آن را ببیند، با غم نگاه خواهر کوچکش انداخت که مینو صدایش زد. -آجی جون نگاه کن

ادامه مطلب ...
رمان دالاهو

رمان دالاهو پارت 24

    نگاهش نا امید شد. برام زیاد اهمیتی نداشت. دوست نداشتم الکی امیدوارش کنم. هم خودم هم وجدانم راضی نمیشد که من بیخودی خانواده ها رو سر بدوونم. من قبل از فرید داخل رفتم که پشت سرم اومد.   جمع خونه فضای سنگین و ساکتی گرفت. انگار همه منتظر بودن ما کلامی از دهنمون بیرون بیاد اما نه من

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 7

    چپ چپ خیره من می شود…   -والا توام اینجا کسیو نداشتی! وضعت شده الان این….   قباد اسمش را با تشر صدا می زند و با اخم خیره اش می شود!   -چی گفتم مگه مادر! حرف بدی نزدم که……   چشمانم خیس می شود… بغض گلویم را به سختی پایین میدهم…   -بهشون میگم بیان داخل

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 111

    یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم بیرون.   مامانم داشت کاراش رو می کرد هنوز خودش آماده نشده بود   تا خواست شروع کنه به غر زدن منو دید.   وایساد. خوب سر تا پام رو برانداز کرد. انگار نتونست ازم ایراد بگیره.   بعد چشم غره رفت و گفت : یه وقت نیای کمکم.

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 158

          یزدان خشمگین دسته ساک را میان پنجه هایش فشرد ………… پس حسش اشتباه نبود . فرهاد مستقیماً رصدشان می کرد .       ـ قربان در فاصله یک متری از سمت راستتون ، سیگنالی رو دارم دریافت می کنم .       یزدان بدون آنکه به سمت جایی که جلال به آن اشاره

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 255

          با همه اینا.. زمانی که سرگرد برام مشخص کرد انقدر کم بود که دیگه نخوام با بیشتر فکر کردن وقتم و هدر بدم و سریع گوشی تلفن و برداشتم و شماره اش و با دست لرزون و یخزده ام گرفتم. چشمام و محکم بستم و سعی کردم و ذهنم و از این مسئله که دارم

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 17

    خوشحال گونه‌ام را بوسید و پا تند کرد که برود اما صدایش زدم.   – حنا.   – جونم آجی… خندیدم… وقتی کاری داشت آجی می‌شدم بقیه‌ٔ وقت‌ها هرچه از دهانش در می‌آمد می‌گفت.   – شماره‌!   سرش را تکان داد و بشاش از پله‌ها پایین رفت… می‌دانستم دو دقیقه‌ای از زیر زبان مهیار شماره‌ٔ او را

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 126

    نمی‌دونم این حس شیطنت و خوشحالیم بابت این که یه جورایی مچش و گرفتم از کجا اومد بود تو صورتش جلو تر رفتم و لبخندی زدم و ابروهام و مثل جاوید بالا انداختم _فکر‌ کردم از خواب پروندمت ولی مثل این که خواب نبودی!     هیچی نگفت و یکم‌ اخماش رفت توهم‌ که‌‌ نگاهم و ازش گرفتم

ادامه مطلب ...