8 فروردین 1402 - رمان دونی

روز: 8 فروردین 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 18

    صدای غرشش این بار هیچ شباهتی به صدای قبل ندارد… به جای خونسردی و بی‌تفاوتی انگار خروار خروار خشم توی صدایش جریان دارد.   – تو اگه جرأت داری از خونه‌ت بیا بیرون ببین جلوی چشم همسایه‌های فضولتون چطوری رسوای عالم و آدمت می‌کنم بچه…   تهدیدش نفسم را می‌برد و اما حرفی نمی‌زنم… گوشی بین انگشتانم فشرده

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 275

      دلارای آرام زمزمه کرد   _ من دزد نیستم الهه آدرس خونمو داره اگر چیزی کم شده بود….   _ بشین عزیزم الهه براش آب بیار بعد تنهامون بذار   سرگردان منتظر ماند و بعد از چنددقیقه لیوان آب را از الهه گرفت   زن اشاره زد   _ بچه رو هم ببر   الهه همراه هاوژین

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 30

    _ قربونت برم من شازده دوماد! دیدی گفتم به حرف ما گوش کنی ضرر نمیکنی؟ یه تار موی گندیده ی لاله می ارزه به صدتای این دختره ی غربتی!   صدای کوبیدن دستش روی پاهایش آمد. عادتی که هر بار میخواست پیاز داغ چیزی را زیاد کند سراغش می آمد.   _ اینهمه پشتش در اومدی و حسرت

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 158

    _تک به تک اسناد مشخصه. این سند وکالت کامل اموال کامران که وکیلش قبل از مرگش تنظیم کرده بود با امضاش… به نام یاسمین. منم یکی دیگه تنظیم کردم برای اینکه وکالت همه چیز به اسم تو بشه.   برگه ی دیگری را از پوشه بیرون آورد و جلوی او گذاشت:   _اینو بخون. چون یاسمین تک فرزند

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 274

      دلارای آه کشید و نقاب خنده را کنار گذاشت   هاوژین گریان را زیر سینه اش خواباند و آرام زمزمه کرد   _ جان مامان … گرسنه ای؟ چند روز دیگه مامانی برات هرچی بخوای می‌خره   هاوژین با شدت سینه‌اش را مک می‌زد   می‌دانست گرسنه نمی‌مانَد شیرش کم بود اما تعداد دفعات شیردهی را بالا

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 139

    به مادرجون و سامیار نگاه کردم که بی حرف ایستاده بودن و منتظر بودن خوده سامان کاری بکنه….   به سامان که داشت اروم جلو می اومد نگاه کردم و بعد بغل گوش عسل پچ زدم: -خواهش میکنم عسل..حیف رابطتونه..خرابش نکنین…   چیزی نگفت و سامان که بهمون رسید کمی خودم رو روی مبل عقب کشیدم…   نگاهِ

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 10

      -آروم باش پسر… چرا عصبانی شدی…؟!   -به خاطر اینکه فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی تا زن آدمی بشی که ازش متنفر بودی…؟!     ماهرخ دلش خون بود اما باز هم تظاهر کرد. اجبارهای زندگیش آنقدر بودند که او بلد بود چگونه حفظ ظاهر کند.   -من کاری رو کردم که در قبالش یک خواسته

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 175

    ×××   آوا*   نگاهم به در اتاقش بود! از دیشب بعد دیدن قیافه ی مات شده ی من بدون هیچ حرفی تنهام گذاشتو رفت… وَ تا الان هم نه اجازه داده بود کسی وارد اتاقش بشه نه خودش بیرون اومده بود و خودمم مونده بودم چیکار کنم برم پیشش یا نرم!؟ بین دو راهی مونده بودم و

ادامه مطلب ...

چت روم *نبض احساس*112

چه زیبا گفت “ کورش کبیر ” : محبوب همه باش ؛ معشوق یکی ! مِهرت را به همه هدیه کن ؛ عشقت را به یکی ! با هر رفتنی اشک نریز و با هر آمدنی لبخند نزن . 🙄 

ادامه مطلب ...