روز: فروردین ۱۲, ۱۴۰۲ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت ۳۲

    وحید همراهی اش میکرد و دست روی کمرش گذاشته بود. زیر گوش هم پچ پچ میکردند و مردانه میخندیدند.   هنوز هم نمیخواستند نقشه شان لو برود. وحید می‌دانست در چه بازی کثیفی همراهیشان میکند؟ یا او هم مانند من بازیچه بود؟!   ساکی که در دست وحید بود را کیانا گرفت و همه دور هم در حال

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت ۳۲

    مینو دست در دست محمد وارد فروشگاه اسباب بازی مد نظرش شد.   تنوع عروسک‌ها به قدری زیاد بود که مینو هر چیز جدیدی را که میدید سریع بر میداشت.   ملورین خجالت زده به محمد نزدیک شد و به ارامی کنار گوشش زمزمه کرد:   – اقا محمد چرا اینا رو واسش میخرین؟! اخه این بچه هر

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۱۸۳

          گندم هم از داخل آینه نگاهش کرد ………….. نگاه خیره یزدان بر رویش به گونه ای بود که انگار در خاطرات دور غرق شده .       ـ اما نگفتی من با نسرین چه فرقی داشتم که من و برای فروش پیش کش تو کردن ، اما نسرین و با اون تیپ و ظاهر

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۱۶۲

    چیزی توی دل دخترک فرو ریخت. جلو رفت… باید خودش را جمع میکرد. همه چیز داشت دستی دستی روی سرش فرو میریخت! _من چطوری بهت ثابت کنم که هیچ کاری نکردم؟ من هیچ کاری نکردم اقا متین. به روح پدربزرگی که خودتون خاکش کردید من هیچ خبط و خطایی نکردم. مکث کرد. چشمهایش تاثیر گذارترین عضو صورتش بود؛

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۲

      زندگی کردن من مردن تدریجی بود ، آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردن…         نمیدونم چه مدتیه که این جمله افتاده ورد زبونم و هیچ جوره هم ول کنم نیست…..     حقیقته محضه….زندگی منم همینه….             از وقتی که حاج اقا رفته رو همین نیمکت نشستم و

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت ۹

            سرشو بالا گرفت و با نگاهی عجیب و پیچیده و لبخند کوچیک گوشه‌ی لبش نگاهم کرد.   _ خوش اومدی عروس خانوم.   از لفظی که برام استفاده کرد سرخ شدم.   عروس خانوم…   چقدر ناآشنا و غریب…   نگاهش اینقدر عجیب بود برام که نمی‌تونستم تشخیص بدم به چی فکر می‌کنه.  

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۲۸۱

        جدی جدی تو همون چند لحظه انگار داشت وارد دنیای خواب می شد که صداش هم حالت گرفته و کش دار پیدا کرده بود وقتی گفت: – می ریم حالا.. چند دقیقه هیچی نگو! نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم.. سعی کردم اهمیت ندم به این حجمی که پام و اشغال کرده.. شاید دردی به

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۱۶۱

    _میگم میشه بریم کنار دریا پاهامونو بذاریم تو آب؟ ابروهای ارسلان بالا رفت: کی چی بشه؟ _واقعا ندیدی تا حالا؟ تعجب داره؟ _چه دلیلی داره بریم پاهامونو بذاریم تو اب؟ همه میرن شنا میکنن دیگه… الانم که فصل شنا کردن نیست. آب یخ! یاسمین پوفی کشید و کنارش نشست: چقدر بی ذوقی تو… _حالا بذار یک ساعت از

ادامه مطلب ...