30 فروردین 1402 - رمان دونی

روز: 30 فروردین 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۲

      یه ساعتی از وقتیکه بارمان رفته میگذره….     تک و تنها رو مبل نشستم و صدای پچ پچ الهه خانم با پسرش رو از اشپزخونه میشنوم..       حس پشیمونی میاد سراغم و تو دلم میگم کاش وقتی بارمان ازم خواسته بود باهاش برم اصرار های الهه خانم برا موندنم رو قبول نمیکردم….    

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 40

    نمیدانم در چه حالی بودم که خنده هایشان قطع و نگاهشان روی صورتم ثابت ماند.   یعنی چیزی در این دنیا دلشان را به رحم می آورد؟ بعید میدانم…   _ عزیزم؟ حورا؟ پاشو بریم خونه، پاشو دلبر… کون لق بچه…   قباد کی بالای سرم ایستاد؟ چرا هیچ چیزی حس نمیکردم؟   انگار میان ابری پر از

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 37

    تنها شنیدنِ صدایش کافی بود تا به هویتش پی ببرد. دستش دور فرمان محکم تر شد و اهسته لب زد:   – بفرمایید؟   دخترک با مکث لب زد:   – شناختین؟   گلویش را صاف کرد و دستی به پیشانی کشیده و سعی کرد خودش را نبازد و گفت:   – بله!   خنده‌ی مستانه‌ی دختر در

ادامه مطلب ...

رمان نغمه دل پارت سوم

طی یه تصمیم یهویی گفتم: من میخرمش همه ساکت شدن حتی مائده هم دست از گریه برداشت _چی داری میگی؟ _گفتم میخرمش هرچقدر که باشه مرد پقی زد زیر خنده و اخماشو کشید تو هم : چی داری میگی؟ جونت اضافه کرده؟ با اخمای در هم و جدیت کامل گفتم: بیاین معامله کنیم کشوندمش تو باغ و اروم حرف زدیم

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 13

        وقتی نساء خاتون اون پیشنهادو بهم داد اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که هامین امکان نداره همچین چیزیو قبول کنه.   مگه می‌شه این مردی که اکثر رقبا و حتی دوستای کاریش هم جرات تحریکشو ندارن، کسی که بابا هربار موقع حرف زدن ازش صداش پر از حسرت می‌شه، به خاطر اصرار یا

ادامه مطلب ...

رمان نغمه دل پارت2

رمان نغمه دل _حیف که ازش بزرگترم و علا بخاطر دستپختش حتما میگرفتمش حرصی از دستش گفتم _رضا بشین غذاتو کوفت کن اینقدر حرف نزن _به جان تو دروغ نمیگم، این دختر به این خوبی کجا و اون ستارع که مامانم میخاد بندازتش تو دامنم کجا؟ رضا چون شکمو بود این حرفا رو میزد بعد یه استراحت نیم ساعته بلند

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 191

          گندم که نگاهش هنوز هم روی دختران باقی مانده در سالن نشسته بود ، با شنیدن حرف های یزدان ، نگاهش را سمت چشمان او بالا کشید و بی اختیار خودش را بیشتر از قبل در آغوش او جمع کرد . دلش می خواست می توانست سرش را در سینه یزدان مخفی کند و چشمانش

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 294

        – فکر می کردم تنها جاسوس و همدستت تو اون شرکت پرستشه.. پس آدمای دیگه ای هم داری که خبرا رو به گوشت برسونن؟ – تو شرکت نه.. از اون آدمایی که خودم باهاشون قرارداد بستم شنیدم که چه جوری با زبونت نرمشون کردی و فرستادیشون پی نخود سیاه.. پک محکم تری به سیگارش زد و

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 193

    ×××     قلبم تند تند میزد حال و احوالم یه جوری بود… فکر این که الان جاوید و ببینم اونم وقتی پدر بچه توی شکممه! پوست لبم و می‌جوییدم که دستم تو دستای گرم فرزان فرو رفت و باعث شد نگاهم و بهش بدم _میخوای تو بری؟   سری به چپ و راست تکون دادم _نه میمونم!

ادامه مطلب ...