رمان حورا پارت 63
اخرین لباس را از لباس شویی بیرون کشیدم و در سبد گذاشتم. سبد را برداشتم و به سمت رختآویز رفتم. مشغول پهن کردن لباسها جلوی آفتاب بودم که صدای در اتاق شنیدم. کمی سر کج کردم و از میان در، کیمیا را دیدم که به دنبالم میگشت: _ اینجام… به دنبال صدایم