روز: خرداد ۳۰, ۱۴۰۲ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان سال بد

رمان سال بد پارت ۱۴

    نفس تندی کشیدم و دستم رو به فافا دادم و تلاش کردم از روی زمین برخیزم . زانوی شلوارم پاره شده و پوستم زخمی شده بود . حس می کردم نمی توانم زانویم را صاف کنم … ولی مهم نبود ! به اندازه ی کافی تحقیر شده بودم !   هستی و حنا هم به ما ملحق شدند

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت ۱۳

    زانوهایم ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد … .   دست خودم نبود . من نسبت به سگها یک جورایی فوبیا داشتم . حتی از سگ های کوچک و پشمالویی که شبیه عروسک بودند می ترسیدم … ! ولی این سگی که نزدیک در ورودی کافه ایستاده بود … واقعا وحشتناک بود !   ضربان قلبم تند شد و

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت ۵۳

  – فقط داری حالم رو به هم می‌زنی…   تو گلو می‌خندد و بعد از گرفتن گاز ریزی از لاله‌ی گوش دخترک، بلافاصله عقب می‌کشد تا بیشتر از این باعث وحشتش نشود.   – بخور غذات رو… تا فردا عصر پیش من می‌مونی. بعدش هم…   نیشخند می‌زند و ادامه نمی‌دهد… آلاله هم که بدون اینکه علاقه‌ای به شنیدن

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت ۳۱

    حامی تحمل دیدن درد و رنجش را نداشت. کلافه از اینکه کاری از او بر نمی آمد، دندان روی هم سایید.   گونه ی سراب را نوازش کرد و لب های لرزانش را به شقیقه اش چسباند.   _ جانم… تموم میشه الان.   پرستار از دیدنشان لبخندی زد و قیچی را روی سینی گذاشت. پنبه را آغشته

ادامه مطلب ...

پارت ۵ فصل دوم

    خوب من آماده ام یه عکس از کوروش داشتم اونم گذاشتم توچمدون به خودم تلقین می کردم که میتونم باید انجام بدم   صدای در زدن اومد   +کیه؟!   _ منم   + عه داداش بیا داخل   دستاشو قاب صورتم کرد   _خواهری مواظب خودت باش میری اونجا حواست به خودت خیلی باشه وقتی اونجایی هوش

ادامه مطلب ...

چت روم*۲۴سالگی فاطمه(ادمین سایت)*

دلیل ِ زیبایی ِ امروز ! برات آرزو میکنم که وقتی شمع های تولدت رو فوت میکنی ؛ بی آرزو نباشی✨ . برات آرزو میکنم : هر سال شوق ِ و امید امروزتو داشته باشی 💕🥹، برات آرزو میکنم : برق ِ چشمای مثل ماهت هیچوقت خاموش نشه …🦢🌜 #تولدت_مبارک_ فاطمه_بانو♥️ بماند به یادگار از طرف دوستان مجازیت ۳۰خردادماه۱۴۰۲-۱۴:۱۷  

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت ۳۴

      به اتاقش رفتیم، پر از عروسک و وسیله‌بازی، تخت‌خوابی شبیه کالسکه.   دنبال سشوار گشتم، از اتاق خودمان.   فرهاد خونسرد دوش می‌گرفت و شاید متوجه من هم نشد.   در اتاق سدا، موهایش را خشک کرده و از دو سمت بافتم.   شکل فرشته‌ها شد با یک پیراهن صورتی.   واقعاً نمی‌فهمیدم مادرشان چرا این بچه‌ها

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت ۳۸

#پارت_۳۸   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نچی کرد. _با طعنه و کنایه با من حرف نزن  اگه دل‌خوری هست مستقیم بهم بگو!   به بیرون خیره شدم و بی‌تفاوت جواب دادم: من حرفی باهات ندارم نامی ولی فکر کنم تو خیلی حرفا تو گلوت مونده بریز بیرون سبک شی شاید فهمیدیم علت این بدخلقیات چیه.   با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفت. _علت

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت ۳۷

#پارت_۳۷   •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نگاهش روی صورتم در حرکت بود و از آن عصبانیت اولیه فقط اخم ظریفی باقی مانده بود. _تو چرا چشم‌هات از مال من روشن‌تره؟   ابروهایش بالا پرید و با تعجب نگاهم کرد. _چی؟!   چانه‌ام را بالا گرفتم. _دارم راجع‌به چشم‌هات حرف می‌زنم!   کمی خودش را عقب کشید و به آرامی گفت: ولی من یادم

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۱۷۳

    دنیز با اخم نگاهشون کرد و با حرص رو به البرز گفت: -بهتر از تو بودم که داشتی مارو از بالکن طبقه دوم پرت میکردی پایین که ببینی دور سرمون ستاره و کبوتر میاد یا نه….   البرز زودتر از همه خودش غش کرد از خنده و منم پق خنده رو زدم اما وسطش سرفه ام گرفت و

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت ۴۶

      شهریار وقتش را تلف نکرد. جلو رفت و سینه به سینه ماهرخ شد و او را به داخل اتاق کشاند…     ماهرخ جا خورد… – جرا همچین می کنی؟! می خوام برم لب ساحل…!!!     شهریار نیشخند زد: یه درصد فکر کن من بزارم تو از در ویلا اینجور بری…!! من بی غیرتم…؟!    

ادامه مطلب ...
رمان نگار

رمان نگار پارت ۸

  همین که وارد پذیرایی شدم اولین نفری که چشمم افتاد بهش کامیار بود که با دیدن من با اون سر و وضع به وضوح جا خورده بود. یه دست کت و شلوار مشکی ساده با یه پیرهن سفید تنش بود حس کردم با دیدن من همه آرزوهاش یه شبه به باد رفته .. یکی یکی چای به همشون تعارف

ادامه مطلب ...

دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۳۴۶

          وسط بغض و ناراحتی از حال بد دوستم بی اختیار خندیدم و گفتم: – شدی از اون آدمای سمجا! بابا شاید پسره نمی خوادت.. تو چه گیری دادی که حتماً باهات ازدواج کنه؟ اونم خندید و با پررویی گفت: – غلط کرده مگه دست اونه! – خب حالا تو هم.. نشنوه صدات و؟ – نه

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت ۲۵۵

    فکش منقبض شد که حرصی ادامه دادم _می‌دونی! نباید به حرف فرزان گوش میدادم اون‌ گفت بیام بهت حقیقت و بگم اون گفت تو پدر این بچه ای حق داری بدونی اون بود که گفت یه فرصت دیگه به خودتون بدید اما تو!… تو هنوز‌ همون نامرد قبلی ولی من دیگه اون آوا بی کس ساده نیستم! می‌دونی

ادامه مطلب ...