25 تیر 1402 - رمان دونی

روز: 25 تیر 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 64

    به جای اینکه جوابم را بدهد، بار دیگر مشت محکمی به در می‌کوبد   – باز کن درو آفرین…   فکر می‌کند طرف صحبتش یک کودک پنج ساله است یا مسخره‌ام می‌کند؟ وعده‌ی شکلات و اسباب‌بازی ندهد؟!   در را با وجود تمام ترس‌هایم باز می‌کنم و با چشمانی که از شدت تنفر و ترس می‌لرزند، نگاهش می‌کنم.

ادامه مطلب ...
رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”پارت11

💕📚 من نمیزارم عشقمو دلارام از من بگیره … ارشام مال منه ، بهم قول داده بود … ما قرار گذاشتیم اما … اما همش تقصیر دلارامه … گریه میکنم و دلم برای خودم میسوزه … با فکری که به سرم میزنه سریع بلند میشم و میرم سر کشو … کل کشو رو زیر و رو میکنم تا سیم کارت

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 42

    حامی از دیدن پوشش نامناسب سراب و نیش شل شده ی سعید، اخم کم رنگی کرد و رو به سراب توپید:   _ کی گفت بیای بیرون؟ برگرد تو ببینم.   سراب خجالت زده از لحن صحبت حامی مقابل فردی دیگر، لب برچید و نفس عمیقی کشید.   _ حاج آقا داره میاد اینجا؟   نگرانی اش بابت

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۳

      تیزی و گرمی نور خورشید رو از پشت پلک های بستم متوجه میشم و چشمامو باز میکنم……میخوام از رو تشک بلند شم ولی با وجود دست و پای بارمان که دورم مثل پیچک پیچیده شده دوباره میفتم….   _ بارمان….بارمان بلند شو از روم….   هوومی میکشه و حلقه ی دستش دورم تنگ تر میشه…   حس

ادامه مطلب ...
رمان سهم من از تو

رمان”ســهم من از تو”پارت10

💕📚 * آرتااان * کلید می ندازم و وارد خونه ی ارشام میشم… سینم سنگینه … از بس سیگار کشیدم حس میکنم نفس که می کشم دود بیرون میزنه… کلید و پرت میکنم روی میز سالن… کتم و از تنم در میارم… حس خوبی ندارم… این روزا حس خوبی به هیچکسی ندارم… مخصوصا آرشام… یه جوریه… چشماش…صداش…لحنش… حتی قد یه

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 184

  راه افتاد و از اتاق رفت بیرون..برای اینکه حال من بد نشه، نمی خواست جلوی من حرف بزنه…   دست هام رو توی هم پیچیدم و پوست لبم رو جویدم…   حالم به قدری بد شده بود که باز هم پناه بردم به اسپری ام و چند بار تو دهنم خالی کردم…   اقاجون می دونست من حال خوبی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 57

      راوی   وجود ماهرخ گرم و گرمتر می شد. این مرد این روزها متفاوت تر از همیشه بود. از هر فرصتی برای ایجاد یک هم خوابی دو نفره استفاده می کرد.     شهریار از پشت میز بلند شد و سمت ماهرخ رفت. دخترک با تعجب نگاهش کرد که مرد با نگاهی داغ و پر حرارت دستش

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 369

          خودمم این و حس کرده بودم که دو طرف پتوی دورم و بیشتر به هم نزدیک کردم و نشستم روی مبل رو به روی امیرعلی.. اونم هنوز داشت با اخم های درهم از نگرانی بهم نگاه می کرد.. – آنفلوانزا گرفتی؟ مشتم و جلوی دهنم نگه داشتم و بعد از چند تا سرفه عمیق که

ادامه مطلب ...