رمان آووکادو پارت 64
به جای اینکه جوابم را بدهد، بار دیگر مشت محکمی به در میکوبد – باز کن درو آفرین… فکر میکند طرف صحبتش یک کودک پنج ساله است یا مسخرهام میکند؟ وعدهی شکلات و اسباببازی ندهد؟! در را با وجود تمام ترسهایم باز میکنم و با چشمانی که از شدت تنفر و ترس میلرزند، نگاهش میکنم.