رمان حورا پارت 95
شانه بالا انداختم: _ فکر میکردم از استرسه، و اینکه…جلوگیری هم نمیکردم، میگفتم شاید باردار بشم… نگاهم لحظهای به روی انها نمسگشت، اما فشرده شدن دستم میان دست کیمیا را حس میکردم: _ باشه، چرا با خونوادهت در میون نذاشتی؟ نگاهم خیره به دکتر ماند، چه میگفتم؟ مثلا به انها میگفتن عادت نمیشوم؟ بیخیال… _