9 شهریور 1402 - رمان دونی

روز: 9 شهریور 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آتش شیطان پارت ۵۴

|آتش شیطان             حاضر شده از اتاق خارج شدم که سارا و دایان رو سمت راستم دیدم.   – تابش جون منم باهات میام و از اون طرف ماشین میگیرم خودم برمی‌گردم.   سری به نشونه تایید تکون دادم که با گفتن ” میرم به مامان خبر بدم” ازمون فاصله گرفت و به سرعت، به

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 80

    بزاق دهانم را می‌بلعم…   دست و پایم از یادآوری آن شب می‌لرزد اما دخترک بدون ترس و خجالت، بی تفاوت به من، توی چشمان اصلان خان خیره شده و با یاغی گری حرف خودش را می‌زند.   – باید برگرده…   – با خود امید حرف بزن. گفتم که من دخالت نمی‌کنم.   شال قرمز رنگ دختر

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 58

از سمت حامی آسیبی به او نمیرسید، از این بابت مطمئن بود. اما دیدن مرد خشمگین رو به رویش هر کسی را میترساند. نفسش را با صدا بیرون داد و آرام پچ زد: _ کدوم کارا؟ نزدیک تر شدن حامی قلبش را به تکاپو انداخت. قفسه سینه اش با شتاب بالا و پایین میشد و حامی انگشتانش را دور گردنش

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۴۰۹

  🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯   #تارگت           تازه داشتم منظورش و می فهمیدم. امیرعلی می خواست که من به کمک اون حرص میران و در بیارم و کاری کنم تا بیاد جلو و رک و راست حرفش و بزنه.   ولی اون نمی دونست که میران آدم حرف زدن نبود.. مستقیم می رفت سراغ عمل کردن و من..

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۴۰۸

تارگت: 🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯   #تارگت           سرم و با کلافگی به چپ و راست تکون دادم.. – نمی فهمم.. نمی فهمم چی می گی!   ماشین و کشید کنار و نگه داشت.. کمربندش و باز کرد و کامل به سمتم چرخید و توضیح داد:   – تو الآن یه قدم ازش جلوتری.. همین چند دقیقه پیش دستش

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 200

      به بدن خشک شده ام حرکت دادم و فنجونم رو روی عسلی گذاشتم…   بدون حرف و هیچ نگاهی بهشون، از جام بلند شدم و با حرص رفتم سمت اتاقم…   بی توجه به صدا کردن سورن، در اتاق رو پشت سرم بستم و شروع کردم به راه رفتن توی اتاق…   با حرص و بغض راه

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 75

        نصرت داخل ماشین نشست و شماره شهریار را گرفت.   شهریار انگار که گوش به زنگ باشد، سریع جواب داد: چی شد…؟!   نصرت نگاه دیگری به مجتمع انداخت… -آقا انگار خانوم و دوستشون رفتن پیش یه روانشناس…!!!   شهریار وا رفت. – روانشناس…؟! برای چی…؟!   نصرت متوجه جاخوردگیش شد. -اقا نمی دونم…!   -خیلی

ادامه مطلب ...