رمان جرئت و شهامت پارت ۳۲
کمی سرفه ی کوتاهی کرد و گفت: _فرنود تویی؟من شرکتم ،اون منشیم بود برداشت. همانطور محکم با دستم به فرمون ضربه زدم،او مرا کودن تصور کرده بود غریدم: _باشه الان میام شرکت .. _نه امروز جلسه دارم . ماشین را روشن کردم و تمام حرصم را سر آن گاز بیچاره خالی کردم : _اشکال نداره من به جلست چیکار