1 مهر 1402 - رمان دونی

روز: 1 مهر 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان تارگت

رمان تارگت پارت 421

      کم مونده بود داد بزنم،، نمی دونستم چه جوری باید بفهمم که درين ده دقیقه پیش واقعاً این جا بوده یا نه.. تا این که چشمم به دوربین های شرکت خورد و حواس به شدت پرت شده ام.. جمع شد به راهی که خیلی راحت می شد ازش به یقین رسید.. هرچند که همین الانشم خیلی چیزا

ادامه مطلب ...
رمان قایم موشک

رمان قایم موشک پارت 37

        (دیارا)   درسته تو زندگیم گندهای زیادی بالا آورده بودم، ولی چشم بسته می‌تونستم بگم بوسیدن امیر، با اختلاف خیلی خیلی زیاد، بدترینش بود. یعنی تا قیام قیامت می‌خواست بزنه تو سرم این کارمو…   پشت چشمی براش نازک می‌کنم و می‌خوام از جلوش رد شم که دوباره کمرم رو می‌گیره.   بهت زده سمتش می‌چرخم

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 35

      ***   ساعت یازده صبح … دیر کرده بودم ! این هم از اولین بد بیاری آن روزم !   نفس عمیقی کشیدم و دامنم را مرتب کردم و با قدم هایی آرام و با وقار پیش رفتم . حالا که دیر رسیده بودم نمی خواستم با چهره ی آشفته و نفس نفس زنانم پرتره ی جذابِ

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 107

        سخت مشغول درس بودم، این روزها که به پاییز و زمستان هی نزدیک میشدیم و مدارس و دانشگاه‌ها باز میشد، کیمیا را از من بیشتر دور میکرد و درس خواندن هم، استرسم را بیشتر!   شنیده بودم بهمن یا دی ماه میبایست برای ثبت نام کنکور اقدام کنم، حتی نمیدانم من را با بیست و شش

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 93

          دستشو که پایین آورد چرخید و بین گیجی من به سمت اتاقش رفت.   دستگیره‌ی درو گرفت و بدون اینکه سمتم بچرخه گفت:   _ برای دیشب هم نیازی به تشکر نیست. کاریو انجام دادم که باید می‌کردم؛ مسئولیت تو بامنه… اجازه نمی‌دم اتفاقی برات بیفته.   وقتی در اتاق پشت سرش بسته شد بالاخره

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 252

          گندم ابرو درهم کشیده ، در حالی که موهایش به شکل نامرتبی در صورتش ریخته بود ، با فوتی محکم آنها را تا جایی که می شد به عقب هدایت کرد و سعی نمود تنش را تکانی دهد و آزاد نماید .       اما انگار هر چه بیشتر برای آزاد شدن تلاش می

ادامه مطلب ...

رُمانِ «تُنگِ بُلور» پارت5

تـُنـــگ بـلـور:   * * *   تلفن همراهم را به گوشم میچسبانم و همانطور که کاور لباسم را زیر بغل میزنم و از اتاق خارج میشوم غر میزنم   – خیلی ناراحتم که تو امشب نیستی..!   خسته در جواب گله و شکایت هایم تنها میخندد و با لحن آرامش بخشی می گوید   – کاره دیگه جوجه …باید

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت70

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥   🔥🔥🔥🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥💥💥💥💥     #پارت_70🫂     ناخداگاه لبخندی رو لبم نشست. کاری کرده بود که هر لحظه به فکرش باشم.   هنوز تو صفحه چت دایان بودم و نمی‌دونستم چطوری ازش تشکر کنم و بخوام که دیگه گل نفرسته.   درسته حس لذت بخش و جذابی داشت، اما من همینطوری کم حرف پشت سرم نبود!   گوشی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۸

      نمیدونم قراره چطوری بزرگت کنم…فقط میدونم قراره مثل خودم آسیب ببینی…مثل خودم اذیت بشی….من حاصل یه تجاوز بودم یه تجاوز وحشتناک…به مزخرف ترین حالت ممکن نطفه ی من شکل گرفت…کسایی که باعث به وجود اومدنم شدن ازم متنفر بودن و جامعه ای که توش زندگی میکنم من رو حروم زاده می‌خونن….دنیا برام مثل یه چهار دیواری کوچیک

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت69

♥️♥️♥️«آتش‌ شیطان»♥️♥️♥️ ❤️‍🔥🔥❤️‍🔥🔥❤️‍🔥🔥❤️‍🔥🔥❤️‍🔥🔥❤️‍🔥 #پارت _69🔥❤️‍🔥   اونقدری تمرکز نداشتم تا از چنتا کلمه ای که پشت تلفن رد و بدل کرد، بفهمم که با کی و راجع به چی، داره صحبت میکنه. وقتی بالاخره قطع کرد و به سمتم قدم برداشت، سعی کردم کمی خودم رو جمع و جور کنم. کنارم جاگیر شد و مثل من سرش رو به پشتی

ادامه مطلب ...

جرئت و شهامت پارت ۴۱

  فیروزه خانم آب قند را نزدیک لب تابان کرد ،همه مشکی پوشیده بودند.تنها کسی که زجه میزد و میسوخت تابان بود.:     _ای خدااااا دارم میسوزم …دارم میسوزم از این دلتنگی حسرتش مونده تو دلم که بغلش کنم.     همه ی حرف هایش با فریاد بود،فریادی بلند که باعث شد حنجره اش را زخمی کند.کل فامیل آنجا

ادامه مطلب ...

رُمانِ «تُنگِ بُلور»پارت 4

تـُنـــگ بـلـور:   راوی   پیشانی اش را به فرمان ماشین تکیه میدهد و چشمانش را میبندد …   دل رفتن نداشت …نمی‌توانست تنهایش بگذارد.   پناهش ترسو بود …کجا می رفت وقتی حتی یک لحظه‌ام طاقت ناراحتی‌ او را نداشت؟   آمده بود که فقط کمی آرام شود …که عصبانیتش حال و روزشان را بدتر از این نکند.  

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 308

        چندین دقیقه مشغول دیدن پرنده ها بود اما خیلی زود همه چیز برایش تکراری می‌شد   ارسلان کلافه شده بود   نمی‌دانست همه‌ی بچه ها اینطور هستند یا هاوژین عجیب بدخلق بود   علیرضا که آخرشب با غرغر و به اجبار با قفس سه جوجه رنگی کوچک برگشت بالاخره دخترک با گریه رضایت دار چند قطره

ادامه مطلب ...

رمان گور به گور پارت 3

        نگاه مرده ام را از جای خالی مردی که چندین ساعت از رفتنش می گذشت میگیرم و به آینه ای که با کمی فاصله مقابلش نشسته بودم زل میزنم …   چهره اندوهگین دخترک در آینه عجیب دلم را میسوزاند   انگار او را هم همانند من نقره داغ کرده بودند که چشمانش از ذوق برق

ادامه مطلب ...