رمان سال بد پارت 37
لحنش صادقانه بود … لبخند زدم . – اینطور به نظر نمیاد … ولی بهر حال مرسی ! – حقوقش هم خوبه ! هووم ؟! – بسته به ساعتِ اضافه کاری … پنج تا هفت میلیون ! – عالیه ! – حالا تو از کجا فهمیدی که کار پیدا کردم ؟!
لحنش صادقانه بود … لبخند زدم . – اینطور به نظر نمیاد … ولی بهر حال مرسی ! – حقوقش هم خوبه ! هووم ؟! – بسته به ساعتِ اضافه کاری … پنج تا هفت میلیون ! – عالیه ! – حالا تو از کجا فهمیدی که کار پیدا کردم ؟!
_بله شما کاملا درست میگید.. با خودکار در دفتری چیزی نوشت مضطرب به سالن نگاه می کردم ، برگه را دستم داد و گفت: _حالا با من بیا. ♧♧♧۱۲ سال بعد ♧♧♧ رژ لب قرمزی را به لب هایم زدم ، شکوفه که یکی از دوست جدیدم بود اروم شانه هایم را فشرد و با خنده گفت: _بالاخره
حورا مدتی دیگر عقد کنان کیمیا و وحید میشد، و من نمیدانستم لباس چه بپوشم و چه نپوشم! تا عروسیشان هنوز زمان داشتم، اما این عقد هم مراسم خاص خودش را داشت ظاهرا. این خانواده همین بودند، برای هر مرحله از ازدواج جشنی به راه داشتند. نامزدی، عقد، حنابندان، عروسی… برای هرکدام هم
خلاصه: قصه از عمارت مرگ شروع میشود؛ از خانهای مرموز در نقطهای نامعلوم از تهران بزرگ! حناخورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محمولههای گمشدهی دلار و رفتن به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری میکند تا لاشهی رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد. در حالی که
🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥 آزاد چیزی از اتفاقی که امشب قرار بیوفته خبر نداشت! خیالم از دوربین هایی که تو خونه هم کار گذاشته بود راحت بود، میدونستم دارن چیزی رو نشون میدن که من میخوام! دوربین ها رو خیلی وقت پیش تونسته بودم پیدا کنم. جایی بود که عقل جن هم بهش نمیرسید!
*** چندین سال بود که گریه نکرده بود اما فشار زیاد رویش باعث چکیدن اشک هایش روی میز چوبی کافه شده نه پولی داشت که بتواند وکیلی چیزی بگیرد نه راه ارتباطی با حمیدی که خارج رفته بود نه میتوانست خود خواه باشد و به خواهرش بگوید به بن رسیده بود اینجا رسما برایش
🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥 وقتی قفل باز شد، روی صندلی بغل دایان نشسته و مشغول چک کردن گوشیش شدم. از بهوش نیومدش حالا حالا ها خیالم راحت بود. دارویی که به خوردش داده بودم برای دست کم دو ساعت بیهوش نگهش میداشت! همه گوشیش رو گشتم اما اصلا چیز خاصی توش نداشت! انگار بیشتر
_ دانیال بنال ببینم چته خوابمو به هم زدی. _ نگران نباش پوست پرنسسیت لک نمیشه. _ دانیال… _ باشه بابا دیگه اذیت نمیکنم فقط یه چیزی… _ چی؟ _ اگه پوستت لک شد یه دکتر پوست آشنا میشناسم کارش حرف نداره به خدا… _ دارم قطع میکنم _