4 دی 1402 - رمان دونی

روز: 4 دی 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 129

  صدایشان را می‌توانم بشنوم و این عصبی کننده است. نمی‌دانم، شاید گوش‌هایم تیز شده… از روی مبل بلند می‌شوم، نگاهی به ساعت می‌اندازم و وارد آشپزخانه می‌شوم… چرا من باید از مهمان او پذیرایی کنم؟! مهمان خودش دست و پا دارد! آشپزخانه را ترک می‌کنم و از پله‌ها بالا می‌روم… بار دیگر نگاهی به ساعت می‌اندازد و چرا دقیقه‌ها

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 101

  با نگاهی به ساعت متوجه شد که زمان زیادی ندارد. همین که حامی پا از در خانه بیرون گذاشت، سمت داخل دوید. نفس زنان مقابل گاوصندوق ایستاد و کف دستانش را بهم مالید. _ آروم بگیر، تمرکز کن… تو میتونی، پیچیده تر از ایناشو باز کردی این که چیزی نیست. به خود قوت قلب میداد بلکه لرزش محسوس دستانش

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 127

  بعد از خوردن غذا موفق شدم از روی پاهاش بلند شم. باهم ظرف‌های روی میزو جمع و جور کردیم که گوشی هامین زنگ خورد‌. یه نگاه به تماس گیرنده انداخت و چیزهایی که توی دستش بودو روی میز گذاشت و بلند شد. _ الو… تماشاش کردم که با گوشی توی دستش وارد سرویس بهداشتی شد. کار جمع کردن ظرف‌هارو

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 318

        _ چندماهه بود که بردمش دکتر خیلی سرزنشم کرد ترسوندم گفت دوران جنینی و دوسال اول اگر بچه تغذیه‌ی خوبی نداشته باشه تا آخر عمر سیستم ایمنیش ضعیفه داروهایی که تو نسخه نوشته بود رو نمیتونستم بخرم   ارسلان کلافه پوف کشید   این داستان را دوست نداشت   حس عذاب وجدان و حسرت مثل خوره

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 75

      موهای مش‌شده‌اش را آزاد گذاشته بود، سبک جدید و مدرن.   جواهرات ظریفی که شرط می‌بستم همه کار ایتالیا و از بهترین برندها باشند.   _ آقایون، عصر به‌خیر.   ایرج جلو رفت و با رفتاری تهوع‌آور، روی دست شادان را بوسید.   همان صدای گرم و مخملی که در مواجهه با اناث از گلویش خارج می‌شد.

ادامه مطلب ...
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 25

    ×××   (حال)   نور آفتاب که به چشمانش خورد با اکراه چشم باز کرد و کمی به اطرافش خیره شد و تازه تمام اتفاقات برایش یک بار دوره شد. نگاهی به اطرافش کرد و میکائیل رو ندید، قطعا دوباره اسیر یک اتاق شده بود با این حال از تخت پایین آمد و سمت در رفت ولی وقتی

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت 162

#پارت375             با خنده از اتاق خارج شده و به سمت اتاق سیمین خانوم که تو راهرو پشتی آشپزخونه بود راه افتادم.   در اتاقش نیمه باز بود، با این حال تقه ای بهش زده و منتظر اجازه ورودش شدم.   – بیا تو تابش جان.   با لبخند وارد شدم که روی تخت گوشه

ادامه مطلب ...