رمان آتش شیطان پارت 162

2
(2)

#پارت375

 

 

 

 

 

 

با خنده از اتاق خارج شده و به سمت اتاق سیمین خانوم که تو راهرو پشتی آشپزخونه بود راه افتادم.

 

در اتاقش نیمه باز بود، با این حال تقه ای بهش زده و منتظر اجازه ورودش شدم.

 

– بیا تو تابش جان.

 

با لبخند وارد شدم که روی تخت گوشه اتاق، پیداش کردم.

زیر پنجره باز اتاق نشسته بود و مشغول بافتن چیزی بود.

 

با اینکه سروصدای کارگرا اینجا هم زیاد بود، اما انگار مزاحمتی برای سیمین خانوم ایجاد نمی‌کرد که با اون عینکی که رو نوک بینیش تنظیمش کرده بود، با لبخند بهم نگاه می‌کرد.

 

لبخند رو به ندرت رو لبای این زن میدیدم، اما همون دفعات کم هم اینقدر برام شیرین و زیبا بود که لبای خودم رو هم به لبخند باز می‌کرد.

 

کنارش روی تخت جاگیر شده و پرسیدم:

 

– چی میبافین سیمین خانوم؟!

 

بافتنی خاکستریش رو کمی بالا گرفت و جواب داد:

 

– برای حامد پسرم، ژاکت می‌بافم.

 

با اینکه تقریبا جوابش رو از قبل می‌دونستم، اما بازم ازش پرسیدم.

 

هرسال، اوایل پاییز شروع به بافتن ژاکت برای حامد می‌کرد.

 

گاهی برای منو مامان هم کلاه بافته بود، اما جز رسوم هرسالش بود که یه ژاکت جدید برای حامد ببافه.

 

از بچگی حامد اوضاع همین بوده، جوری که حساب تعداد ژاکتای حامد از دستمون در رفته بود.

 

با این حال از همشون به خوبی نگهداری می‌کرد و همیشه می‌پوشیدشون.

 

با اینکه می‌تونست از بهترین مارک و برند برای خودش خرید کنه، اما همیشه فقط ژاکتای سیمین خانوم رو می‌‌پوشید.

 

وقتی سکوتم طولانی شد، نگاه پرسشی بهم انداخت که گفتم:

 

– امسال برای منم می‌بافین سیمین خانوم؟!

 

#پارت376

 

 

 

 

 

 

لبخند دیگه ای زد و همونطور که دستاش تند تند مشغول بود، جواب داد:

 

– چرا که نه!

بهم بگو چه مدلی و چه رنگی دوست داری که این دفعه که رفتم بازار کامواش رو بخرم تا قبل سرما برات ببافمش.

 

لبخندم عمق گرفت.

 

– به سلیقه خودتون باشه سیمین خانوم.

هم رنگش هم مدلش!

سایزم هم همونیه که دوسال پیش برام بافتین.

الان هم بیاین بریم ناهار، غذا از دهن میوفته.

 

سری به موافقت تکون داد و بافتنیش رو اون طرف تخت گذاشت.

 

– سایزای همتون رو توی دفترم نوشتم دخترجون که دیگه هرسال مزاحمتون نشم؛ از روی همون برمیدارم.

 

عینکش رو از روی چشمش برداشت و بعد از گذاشتنش روی میز کنار تخت؛ جلوتر از من از اتاق خارج شد.

 

پشت سرش به حرکت ادامه دادم که به آشپزخونه رسیدیم.

 

مامان پشت میز چیده شده جاگیر شده بود و منتظرمون بود.

 

منو سیمین خانوم هم صندلی های کنار هم رو بیرون کشیده و نشستیم.

 

سیمین خانوم از مامان پرسید:

 

– حامد کجاست مادر؟!

 

– رفت غذای کارگرا رو بده، الان میاد.

 

– آخ آخ حواسم به غذای کارگرا نبود مامان!

حامد جون بهشون ناهار چی داد؟!

 

حینی که داشت سالاد رو به سیمین خانوم تعارف می‌کرد، جواب داد:

 

– همون موقع که داشت لازانیا درست می‌کرد گفت ممکنه بعضیاشون این غذا رو دوست نداشته باشن، براشون کباب سفارش داد.

 

با اومدن حامد همه مشغول غذا خوردن شدیم و انصافا غذای خوشمزه ای شده بود!

 

#پارت377

 

 

 

 

 

 

بقیه روز به حرف های عادی گذشت.

با اینکه مامان هنوز هم تو خودش بود و اگه ولش می‌کردیم اشک تو چشماش جمع میشد، اما نسبت به صبح و شب قبل حال مسائد تری داشت و بیشتر با منو حامد همراهی می‌کرد.

 

بعد از خوردن شام از هرسه شون خداحافظی کرده و بعد از قول دادن به حامد برای در جریان قرار دادنش راجع به امور؛ به سمت خونه روندم.

 

آخر شب هم با فکر به پرونده دایان و حرف هایی که باید میزدیم و مدارک جدیدی که باید ارائه میدادیم، خوابم برد.

 

صبح اول وقت دوش مختصری گرفته و راهی دفتر شدم.

کارای دفتری و کاغذ بازی زیادی داشتم باید تا ظهر و قبل از تایم اداری، به همشون رسیدگی می‌کردم.

 

اینقدر سرم شلوغ بود که ناهار رو تونستم تند تند، ساعت ۳ بخورم و دوباره به کارای عقب افتادم رسیدگی کنم.

 

از یه سمت کارای دایان و از سمت دیگه مسائل مربوط به مامان و بابا، حسابی ازم انرژی گرفته بود و خستم کرده بود.

 

این چند وقت به قدری توی بدو بدو و هول و ولا بودم که حس می‌کردم بدنم کم کم داره خالی می‌کنه و یجایی کم میاره!

 

خیلی دوست داشتم کمی به خودم استراحت بدم و بگم گور بابای همه چیز، اما هردفعه با یه اتفاق جدید سوپرایز میشدم و وقت سر خاروندن هم پیدا نمی‌کردم!

 

مشغول تایپ کردن چیزی بودم که تقه ای به در اتاق زده شد.

 

بدون اینکه سرم رو بلند کنم، اجازه ورود دادم که در باز شد و صدای منشی توی اتاق پیچید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230622 120956 438

دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی 0 (0)

6 دیدگاه
خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…
IMG 20230128 234002 2482 scaled

دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش…
IMG 20211208 091030 865 scaled

دانلود رمان اسیر مشت بسته 0 (0)

3 دیدگاه
  دانلود رمان اسیر مشت بسته 🤍خلاصه: قصه دوتا راوی داره مهرناز زنی خودساخته که از همسر اولش به دلیل خیانت جدا شده و پنج سال به تنهایی از پسربیمارش مراقبت کرده….   هامین مردی که به دلیل یک سری اختلاف با خانواده ش و دختری که دوستش داشته و…
photo 2019 01 08 14 22 00

رمان میان عشق و آینه 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x