7 بهمن 1402 - رمان دونی

روز: 7 بهمن 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 112

  جرات برگشتن و چشم در چشم شدن با صاحب صدا را نداشت. خشکش زده بود و آرزو میکرد تمام اینها خواب باشد اما زهی خیال باطل! قدمهای آرامی که سمتش برداشته میشدند را حس کرد و عرق سرد از تیره ی کمرش راه گرفت. _ انتظار دیدن یه غریبه رو داشتم… صدا هر لحظه نزدیک تر میشد و اوی

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 323

        _ کمکم کرد … اگر اون دختر نبود خدا میدونست ایران چه بلایی سرمون می‌اومد   ارسلان پوزخند زد و آخرین کام را هم از سیگارش گرفت   _ کمک؟ که بیای اینجا کمر بلرزونی جلوی شیخا؟   دلارای حرفی نزد   حوصله ی دعوا نداشت   در عوض مثل گربه ها خودش را به او

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 160

            تیز به سمتم برگشت: _ دفعه‌ی قبل هم یه همچین چیزی گفتی، چرا انقدر بهش دید بدی داری؟   پوزخندم پررنگ‌تر شد: _ بیخیال قباد، الان هرچی من بگم میشکنه تو سر خودم، اما این که فقط تو لحظه‌هایی که یکی به من توجه نشون میده این ریختی میشه قابل هضم نیست برام!  

ادامه مطلب ...
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 29

        طاهر نیشخندی زد و سرش را انداخت پایین… کمی تامل کرد و سر انجام غرورش را به باد هوا فروخت و همین که سر بالا آورد لب زد: – یادته گفتی آتیش بازی عاقبت نداره؟     مرادی نه تائید کرد نه رد کرد و طاهر با بغضی که انکارش سخت شده بود صادقانه ادامه داد:

ادامه مطلب ...
آوای توکا

رمان «آوای تـوکــا»پارت 8

        – نمی خواستم بچش بی پدر بزرگ بشه .   دلم گر می گیرد . خودم بدتر از دلم گر می گیرم . می نالم : – به پای هم پیر بشید .   قطع می کنم و سرم را در دستانم می گیرم . پشت هم زنگ می‌زند . گوشی را با حال خراب خاموش

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 50

      دلش می‌خواست دستانش را جلو ببرد و محکم دور گردن پسرک بفشارد.   هیچکس جز خودش حق باز کردن گره‌ی موهای آنایش را نداشت… اصلا به چه حقی…   نفس تندی کشید و با صدایی بم شده گفت: مشکلی نیست. راه بیفت بریم!   باربد با شیطنت دست فریا را بلند کرد و به سمتش گرفت و

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 159

            نزدیکتر شدم: _ وقتی هم تو اومدی تو زندگیم، یادت رفته دعوای اولی که سر من کردیو؟ اون روز من فقط مقنعه‌مو عقب‌تر زده بودم، یه مانتوی کوتاه‌تر پوشیده بودم قباد، اون روز یه پسر جلوی چشمات خواست بهم شماره بده و اونقدر زدیش و من جیغ زدم که از حال رفتم!   بغضی

ادامه مطلب ...