21 بهمن 1402 - رمان دونی

روز: 21 بهمن 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 131

        ماهرخ   بدون آنکه کسی متوجه رفتنم شود از پله ها پایین آمدم و از در حیاط خلوت بیرون زدم… وارد پارکینگ شده و سمت ماشینی که شهریار بهم کادو داده بود، رفتم…   دستی رویش کشیدم… -تو رو پیش صاحب بی معرفتت میزارم…!!!   به سختی دل کندم و سمت ماشین خودم رفتم. با دلتنگی

ادامه مطلب ...
آوای توکا

رمان آوای توکا پارت 15

          از تماشای باران پشت پنجره خسته ام . برمی خیزم .   سنگین تر شده ام . ورم صورتم مرا از ایستادن مقابل اینه منع می کند .     به بادکنکی می مانم در معرض ترکیدن !       این دو هفته اگرچه به مرافعه نگذشت اما نمی شود نامش را صلح بگذارم.

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 171

            ابروهایش با تعجب بالا پرید، شوق و شعف در چشمانش پدیدار شد: _ وای…وای خداجون…   بلند خندید و دست روی دهانش گذاشت، از حالتش به خنده افتادم که خودش را جلو کشیده محکم بغلم کرد:   _ وااای، حورااا، فکر کن وکیل شی…بعد بت بگن خانم وکیل، وای چه شود!   میخندم و

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 259

  دکتر دوباره لبخند زد و گفت: -چیزی نیست..با فیزیوتراپی درست میشه.. لبم رو جویدم و گفتم: -همینطور ناقص نمونم اقای دکتر؟.. دنیز اروم خندید و دکتر هم با خنده گفت: -نه نگران نباش..چون مدت زیادی توی گچ بوده الان کمی مشکل داری..فیزیوتراپی بری کم کم حل میشه… تشکر کردم و روی صندلی نشستم و دکتر هم پشت میز توی

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 141

      هانیه؟   خواهر مرحوم هامین؟   با دستش موهاشو چنگ زد.   _ جدا از این آریا واقعا خیلی بی‌نقص نقش بازی می‌کنه. تصویری که برای بقیه ساخته اینقدر کامل و پرفکته که حتی عمه فخری سخت‌گیر هم نسبت به اوایل هزار درجه تغییر کرده… فقط موضوع زمانه که بتونه کامل اونو قبول کنه… محمود خان و

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 58

          مقاومت در برابر این وسوسه آخر جانش را می‌گرفت. _ازت ممنونم…   نگاهی به اطراف انداخت. _بابت همه‌ی کارهایی که واسه‌م کردی.   لبش را تر کرد و از فاصله‌ای نزدیک به سرتاپایش خیره شد.   گرمای تنش به اوج رسیده بود و سیبک گلویش مدام بالا و پایین می‌شد.   چشمانش از روی بالا

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 116

  _ خفه شو لعنتی… خفه شو… حامی به جان در افتاده بود و مشت های پشت سر همش را روی آن میکوبید. انگار زجری که میکشید را از طریق انگشتانش خالی میکرد. سراب چشم از آن صحنه گرفت و شک نداشت قلبش از حرکت خواهد ایستاد. کف دستش را روی صورتش گذاشت و از سوزشش لبخند محوی زد. کارش

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 144

        حتی از جمله‌ام ناراحت هم نمی‌شود مردک روانی!   – حالا که نمردم مجبوری تحمل کنی.   تنها می توانم لقب نفرت انگیز را به او نسبت دهم.   – اصلا زنگ می زنم آقا رهام منت توی آشغالو نمی کشم، از اولم همینکارو باید می‌ کردم!   – تو گوه می خوری زنگ بزنی بهش…

ادامه مطلب ...