چالش🦋
+عجیب ترین و یا خنده دار ترین اتفاقی که تو عروسی یا ختم کسی دیدین ؟؟؟؟بگین برامون؟؟👇🏻✍🏻 (خنده دارین یا باحال ترین اتفاقا رو بگید،👀👏🏻)
+عجیب ترین و یا خنده دار ترین اتفاقی که تو عروسی یا ختم کسی دیدین ؟؟؟؟بگین برامون؟؟👇🏻✍🏻 (خنده دارین یا باحال ترین اتفاقا رو بگید،👀👏🏻)
🎥 حدس بزنید این دیالوگ برای کدوم رمانه؟؟ «سرشو بلند کرد و عصبی نگام کرد.. _زبون آدمیزاد نمیفهمی؟ میگم نمیتونم بخورم سوزنت گیر کرده رو بخورین هی تکرار میکنی؟ _با اینکه الان حقتونه بخاطر این حرفاتون تنهاتون بزارم و برم ولی میخوام وظیفه مو درست انجام بدم، پس بیایین یه شرطی ببندیم با پوزخند و
چشم ریز کردم: _ خیلی ممنون، اما…به جا نیاوردم؟ سکوت دوباره پشت خط برقرار شد، چه میکرد؟ میخواست استخاره بگیرد؟ مسخره کرده بود؟ _ خانوم؟ شما کی هستید؟ با شنیدن بوق ممتد اخم کردم، باز هم قطع کرده بود، گیج به صفحهی موبایل و شماره تماس خیره شدم، مسخره کرده بود انگار،
_ فرهاد حق داره که دوستتون داره، مواظبش هستین. صدای فرهاد از پشتسرمان آمد. _ عمه جان، دل پریناز رو بردی با عروسکهای روسی؟ رو به من کرد. _ بریم به پذیرایی. سر راه در گوش دختری که آماده به خدمت در راهرو بود، چیزی زمزمه کرد و بهسمت پذیرایی رفت،
یک عمر خودم را سرکوب کردم، نیش شنیدم از زرین تاج خانوم خم به ابرو نیاوردم. دم نزدم که مهبد نرنجد که بنیان زندگی که به هیچ بند بود خراب نشود رابطه اش با مادرش خراب نشود . به هزار و یک دلیل از خودم گذشتم برای او ولی دیگر بس
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینیفروشی مقابل مدرسهشان کشیده میشود و دلش میرود برای چشمهای چمنیرنگ «میراث» پسرکِ شیرینیفروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانوادهاش را به قتلهای زنجیرهای زنانِ پایتخت گره میزند و
میکائیل بود که صدایش کرده بود و رز سری به تایید تکان داد و لب زد: – بیدارم نمیکنی؟ باشه پس من میخوابونمت ولی خاله… این بار هق هقش شکست و پیشانیش را روی پیشانی پیر زن گذاشت و از ته دل با صداقت ادامه داد: – نمیخواستم خونه ی درخت هلو رو خراب
آلپارسلان به صدای نگرانش هم رحم نکرد! _ میخوای بدونی چرا؟ چون مادر بی فکرش وقتی باید به بچه میرسید درگیر فرار بود و الان دکترا حدس میزنن سیستم ایمنی بچه مشکل داشته باشه دلارای بغض کرده پیشانی اش را مالید هردو بخاطر شرایط هاوژین عصبی بودند وارد اتاق که شدند پرستار
مرد جلو آمد و مقابلش ایستاد. دست جلو برد که گلین هینی کشیده عقب رفت. اخمهایش در هم کشیده شد، دوباره دست پیش برد: _ نترس نمیخورمت. پایین چارقد بزرگش را گرفت و به مثال حوله، دستانش را خشک کرد. سپس موهای روی پیشانی ریختهاش را هم عقب داد و با لبخند
با افتخار نگاهم کرد ولی چندلحظه بیشتر طول نکشید که رنگ نگاهش عوض شد. _ولی فری مگه همه اونایی که توی اون شرکت کار میکنن دیشب تو مهمونی نبودن؟ اصلا روت میشه بعد از گندی که زدی جلوی چشمشون سبز بشی؟ چپ چپی نگاهش کردم. _مگه من چیکار کردم؟ یه بیشعور دیگه هلم داد توی آب