13 فروردین 1403 - رمان دونی

روز: 13 فروردین 1403 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 206

            مکث کرد، شب وقتی برگشتند، حورا رفته بود…شاید ظهر با کیمیا تماس گرفته بود تا سر و گوشی اب دهد؟ باید میگفت که حورا رفته است؟   _ داداش مشکلی پیش اومده؟   زبان به لب‌هایش کشید: _ نه، برو بخواب…سلاممو به وحید برسون!   _ میخوای بدم باهاش حرف بزنی؟   برای خود

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 77

      همین که دستش را به‌سوی نریمان گرفت نریمان داد زد: داره میاد منو بکش بالا الان  دنبالچه‌م رو گاز می‌گیره!   نامی که بین خنده و عصبانیت مانده بود سریع دستش را گرفت و او را بالا کشید در همین حین فهمید چیزی مانع کشیده شدن نریمان به بالای دیوار می‌شود.   قبل از این که عکس‌العملی

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 156

        اصلان خان با فکری که در ذهنش جولان می‌داد، لبخندی روی لب‌هایش می‌نشنید. لبخندی که از چشمان نگران امید دور بود.   – خیره، نگران نباش. حاله آلاله خوبه؟ فهیمه می‌گفت زیادی رو به راه نبوده انگار…   بی توجه به جمله‌ی اول پدرش، جوابِ جمله‌ی دوم را میدهد:   – خوبه چیزیش نیست.   خودش

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 56

        ملورین هم خندید و وسایل را به طرف آشپزخانه برد، معماری و طبعیت این ویلا را بیش از حد دوست داشت!     ظرفی را روی کابینت گذاشت که همان موقع محمد با لبخندی بی سابقه تقه ای به در آشپزخانه زد. – ملکه قصر اجازه میدید؟!   ملورین از لفظش بلند خندید و لب زد:

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 140

        ماهرخ زیبا بود و بد چشمش را گرفته بود. اینکه حالا یک مرد در کنارش به عنوان شوهرش،  خیلی مضحک بود…   -البته خانوم ببخشید مزاحم نمیشم،  بفرمایید…   شهریار تیز نگاه مرد کرد و سپس دست ماهرخ را کشید و سمت ماشینش رفتند…   ***   -اصلا از این یارو خوشم نمیاد ماهرخ…!!!   ماهرخ

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 90

      موتور شاهین را میانه کوچه بن‌بست دیدم و خودمان را رساندیم.   شاهین جلو آمد، کلافه‌گی‌اش نوید خوبی نمی‌داد.   _ کجا رفتن؟   _ آقا، پیچید توی این کوچه، تا من رسیدم غیب شد.   سرم را چرخاندم سمت خانه‌های کوچه.   _ یکی از این خونه‌ها؟   سرش را به تأیید تکان داد.   یعنی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 205

            همراه لاله به اتاق خواب رفتند، اطراف را نگاه کرد، چشمش به موبایل لاله که افتاد، فکری به سرش زد. _ تو بخواب، من یه تماس کاری دارم.   لاله متعجب روی تخت نشست: _ این وقت شب؟   موبایلش را برداشت و به سمت در رفت: _ اره، تو بخواب…باید یه زنگ به

ادامه مطلب ...