رمان مانلی پارت 88
با شنیدن حرف خاتون حس بدی در وجودش پیچید. ناخودآگاه بهسوی سالن به راه افتاد و نگاهی به مهسا و عارف که عصبی و ناراحت روی مبل نشسته بودند و نریمانی که بابیقراری قدم میزد انداخت. _سلام! برای لحظهای همه خشکشان زد و رنگ از روی مهسا پرید. نگاه پر بغضی به عارف انداخت