با شنیدن حرف خاتون حس بدی در وجودش پیچید.
ناخودآگاه بهسوی سالن به راه افتاد و نگاهی به مهسا و عارف که عصبی و ناراحت روی مبل نشسته بودند و نریمانی که بابیقراری قدم میزد انداخت.
_سلام!
برای لحظهای همه خشکشان زد و رنگ از روی مهسا پرید.
نگاه پر بغضی به عارف انداخت و لب گزید.
حتی نمیدانست چگونه حرفش را به زبان بیاورد.
چگونه آرزوهای پسرش را بر باد دهد و قصر رویاهایش را ویرانه کند!
عارف کلافه و ناراحت دستش را فشرد و بهسوی نامی برگشت.
_بشین پسرم. باید حرف بزنیم!
نامی نگاهی متعجب به حالت غیر عادیشان انداخت و با اخمهایی درهم روی مبل نشست.
_اتفاقی افتاده؟
نریمان با چشمانی سرخ نگاهش کرد.
_هنوز خبر نداری واسه همین انقدر آرومی نه؟ واسه همین هنوز دنیا رو کنفیکون نکردی؟
عارف سرزنشآمیز نگاهش کرد.
_نریمان!
نریمان عصبی غرید:
_چیه؟ انتظار دارید خفه شم؟ یادتون رفته اون دخترهی عوضی چیکار کرده؟
مهسا اخمی به صورت پریشان نریمان کرد.
_درست حرف بزن نریمان… این زندگی خودش بود و میتونست هرتصمیمی که میخواد بگیره!
نامی هاج و واج نگاهشان کرد.
_میشه به منم بگید اینجا چهخبره؟!
نریمان زیر نگاه سنگین عارف قدمی به سمتش برداشت.
_مقدمه چینی رو بذارید کنار بابا نامی با این حرفها آروم نمیشه. بالا بری پایین بیای باید حقیقت رو بهش بگی و اجازه بدی آسیب ببینه!
بعد بهسمت نامی متعجبی که خیال میکرد هیچ چیز نمیتواند دنیا را از آغوشش بیرون بکشد چرخید.
حرف زدن در این مورد حتی برای خودش هم سخت بود.
آنهم وقتی تمام طول زندگیاش فریا را زن نامی به حساب میآورد!
_فریا ازدواج کرده!
#پست_230
نامی تکانی به سرش داد و با خندهای متعجب پرسید:
_این دیگه چه مسخره بازیه که راه انداختید؟
بعد سرش را به اطراف چرخاند.
_فریا تو اینجایی؟ همه چی نقشهی خودته نه؟
نریمان جدی نگاهش کرد و قدمی بهسمتش برداشت.
_هیچ فریایی اینجا نیست نامی!
گوش کن چی بهت میگم زندایی زنگ زد و گفت فریا و باربد امروز صبح عقد کردن!
ناگهان خیال کرد مغزش یخ زده…
از جا بلند شد و کمکم اخمهایش را درهم کشید.
_منو احمق فرض کردین؟ فریا که امروز صبح پیش من بود!
بعدش هم اون زن منه چطور میتونه عقد یکی دیگه بشه؟ اون هم باربدی که مثل داداششه!
نریمان نگاه درماندهای به عارف و مهسای غمگین انداخت.
_اون زنت نبوده نامی… باربد هم هیچوقت مثل داداشش نبوده. اونا با هم ازدواج کردن.
هرکلمهای که نریمان به زبان میآورد با این که درنظرش دروغ بود باز هم تیری در قلبش فرو میبرد و غیرتش را بهجوش میآورد.
بیهوا بهسوی نریمان خیز برداشت و یقهاش را محکم درمشت گرفت.
_وقتی از چیزی خبر نداری زر مفت نزن!
وقتی میگم زن منه یعنی هست!
عارف و مهسا سریع از جا پریدند.
عارف عصبی دست روی شانه نامی گذاشت و بهعقب هلش داد.
_هرچی که نریمان بهزبون آورد چیزی جز حقیقت نبود اگه قراره حسابی پس بگیری از اون دختر پس بگیر!
نمیخوام بهخاطر یه غریبه توی خونه خودم و بین پسرام دعوا بپا بشه!
نگاه سرخ و ناباورش بهسوی عارف چرخید.
_غریبه؟ فریا از دخترم و عروسم شده غریبه؟
مهسا با بغضی بیامان دستش را روی بازوی پسرش گذاشت و نوازشش کرد.
_به زمان نیاز داری تا باهاش کنار بیای… خواهش میکنم آروم باش نامی همهچیز رو واسهت توضیح میدم.
دستش را عقب کشید و عصبی قدمی به عقب برداشت.
_چی رو توضیح میدید؟ واسه چی یار کشی کردین که بشینید نقشه بریزید به من دروغ بگید؟ دارم میگم فریا صبح پیش من بود شماها میگید عقد کرده؟
پوزخندی زد و صدایش را بالا برد.
_مگه الکیه. ها؟ مگه مسخره بازیه؟
نگاهش که به چشمان گریان مهسا افتاد لحظهای مکث کرد.
مهسا که برای یک نقش بازی کردن اینگونه اشک نمیریخت. نه؟
#پست_231
سکوت تلخ سالن باعث شد مغز یخ بستهاش ذوب شود ولی برای جلوگیری از ضربهی بیشتر دوباره و دوباره دست به انکار زد.
_دروغه… همهتون دارید بهم دروغ میگید. آخه مگه من چیکارتون کردم؟ این چه شوخیِ مزخزفیه که با من راه انداختید؟
چشمش که به صورت رنگ پریده و پر غمشان افتاد برگشت و قدمهایش را تند کرد.
_یه کلمه از این دروغهارو باور نمیکنم!
میرم از خودش بپرسم.
بدون توجه به صدا زدنهای مهسا سوار ماشین شد و پایش را روی گاز فشرد.
در میان راه چندبار پلکهایش را محکم بههم فشرد تا خواب نباشد.
دروغهایشان مدام در گوشش زنگ میزد…
فریا دیشب به خواست خودش زن او شده بود. مگر میشود صبح روز بعد به عقد شخص دیگری در بیاید. آن هم مردی که ادعا میکرد مانند برادر دوستش دارد.
حتما سوتفاهی پیش آمده یا نقشهای برای غافلگیر کردنش کشیدهاند!
کف دستش را محکم به صورتش کشید و دوباره شمارهی فریا را گرفت.
با شنیدن صدای زنی که دم از خاموش بودن گوشی دم میزد عصبی گوشی را به داشبورد کوبید و پایش را بیشتر روی گاز فشرد.
_جواب بده لعنتی… جواب بده دختر داری منو میکشی!
بهمحض رسیدن به خانه باغ ماشین را وسط کوچه بیامان رها کرد و چندبار محکم به در کوبید و زنگ را فشرد.
بهمحض باز شدن در به داخل باغ دوید و صدایش را بلند کرد.
_فریا؟ کجایی؟ بیا بیرون ببینم!
در را باز کرد و بیهوا وارد خانه شد.
بیتوجه به چهرهی رنگ پریده فرشته و زهره صدایش را بالا برد.
_فریا کجاست؟ بهش بگید بیاد کارش دارم!
زهره خیره نگاهش کرد و از جا بلند شد.
_فریا خونهی شوهرشه!
با شنیدن حرف زهره لحظهای خشکش زد و دستش بهسمت گلویش هجوم برد.
_این مزخرفات چیه میگید؟ به اندازهی کافی از خانوادهم شنیدم شما دیگه شروع نکنید!
زهره اشارهای به فرشته زد.
_برو تو اتاقت فرشته!
نگاهش بهسوی نامیِ ترسیده و بیقرار چرخید و بهسختی بغضش را فرو داد.
روی حرف زد در برابر این مرد را نداشت.
_فریا ازدواج کرده. نامی خواهش میکنم از اینجا برو اون دیگه یه زن شوهرداره آبروش رو نبر!
#پست_232
لبهایش چندبار باز و بسته شد و بدنش به لرزه افتاد.
_چی داری میگی زندایی؟ فریا… اون زن منه!
نشون کردمه یادت نیست؟ از بچگی قرار بود مال من باشه مگه الکیه دستی دستی دختری که نافش رو به نام من بریدید ببرید زن یکی دیگه کنید؟!
با درماندگی دستی به سر دردناکش کشید.
_خودش گفت این دروغهارو بار من کنید.نه؟
بخاطر انفاقات دیشبه؟ من اشتباه کردم. همهچیز تقصیر منه بگید بیاد با هم حرف بزنیم!
اشکهای زهره بیامان روی گونهاش چکید.
_خواهش میکنم… توروخاک دایی محمدت برو نامی نذار آبروریزی بشه!
سرش درد میکرد.
انگار که هزاران موریانه در حال پایکوبیدن بودند.
چشمانش از اشکهای فرو خورده سرخ شده بود و تنش یخ زده بود.
بیهوا صدایش را بالا برد.
_فریا؟ کجا قایم شدی؟ بیا بیرون بیا با هم حرف بزنیم قربونت برم…
دستش دوباره محکم روی چشمانش کشیده شد.
_اگه نیای باورم میشه جدی جدی رفتیا… بیا دورت بگردم!
بهسمت زهرهی شرمنده و گریان چرخید.
_زندایی تورو به هرکی میپرستی بگو بیاد بیرون ببینمش… تا خودش بهم نگه باور نمیکنم!
زهره با صورتی خیس از اشک تلاش کرد نامی را از این خانه دور کند.
میترسید این اتفاقات بهگوش خسرویی که با حالی بد در بیمارستان بستری است برسد و اینبار دیگر قلبش امان ندهد.
_مدرک میخوای که باور کنی فریا ازدواج کرده؟ اینجوری دست از سرش بر میداری؟
نامی با چشمانی پر خون و منتظر نگاهش کرد.
زهره شناسنامهی باربد و فریا را از روی طاقچه برداشته و بهسمتش گرفت.
_بیا اینم مدرک!
فریا دیگه یه زن شوهرداره برو نامی… نه خودت رو اذیت کن و نه زندگی اون رو خراب کن!
با دستانی لرزان صفحه شناسنامه را باز کرد و نگاه مات و ناباورش را به اسم همسر در شناسنامه فریایش دوخت!
چندینبار از اول نامش را خواند تا کلمات برایش معنا پیدا کنند.
پاهایش قدرت سرپا نگه داشتنش را نداشتند!
تکیهاش را به دیوار داد و نگاه ماتم زده و پر دردش را به شناسنامه دوخت.
کمرش طوری خم شده بود که انگار این مرد هیچوقت رنگ و روی سرو قامتی به خود ندیده بود!
به همین راحتی فریایی که دیشب زن او بود امروز به عقد مرد دیگری در آمده بود!
حالا دیگر باورش میشد!
دنیا را از آغوشش بیرون کشیده و بهخاک سیاه نشانده بودنش!
آنائل کوچکش، دخترکی که از کودکی دل در گروش گذاشته بود و قول داشتنش را به خود داده بود؛ متعلق به مردی دیگر بود…!
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد؟
#پست_233
زهره نگاهی به صورت شکستهی نامی انداخت و با عذاب وجدانی وحشتناک دست روی بازویش گذاشت.
_نامی جان پسرم؟ تورو به روح داییت قسم خودت رو اذیت نکن. میخوای واسهت یه لیوان آب بیارم؟
دست به دیوار گرفت و با گیجی شناسنامه را روی زمین پرت کرد.
حالا دیگر دانستن و ندانستن دلیلش چه فایدهای داشت وقتی فریا ازدواج کرده بود؟
_زندگیم رو ازم گرفتید و میخواید آروم باشم؟ یه دریا آبم این آتیش را خاموش نمیکنه!
چشمهای نمناکش را به زهره دوخت.
_نمیخوام با آبروش بازی کنم. میرم زندایی!
ولی بهش بگید این رسمش نبود!
تقاص این دل سوخته رو پس میده… هیچوقت قرار نیست فراموش کنم یا ببخشمش!
لرزی به تن زهره نشست و قدمی بهعقب برداشت.
لحنش انقدر عمیق و داغدار بود که برای لحظهای ترسید ولی کاری از دستش بر نمیآمد.
نامی را میشناخت اگر با این وضعیت حقیقت را میفهمید زندگی را برای همهشان زهر میکرد و با این آبروریزی زنده ماندن خسرو با آن قلب نصفه و نیمه غیرممکن بود…
نامی با قدمهایی آهسته و بیجان خودش را به ماشین رساند و با تمام سرعت از آن باغ نفرین شده دور شد.
نمیدانست چهقدر راه رفته و به کجا رسیده.
ماشین را کنار اتوبان رها کرد و پیاده شد.
سرش را محکم در دستانش گرفته و با درد فریاد کشید: فریا… با من چیکار کردی لعنتی با من چیکار کردی نامرد…
اشکهایش سریع و پشت هم صورتش را خیس میکردند…
شانههایش خمیده بود و قلبش طوری درد میکرد که انگار حملهای در کار است…
دو زانو روی زمین افتاد و پلکهایش را بههم فشرد.
_من بدون تو چهجوری زندگی کنم لامروت؟
لعنت بهت که همه رویاهامون رو به آتیش کشیدی… لعنت بهت!
بدن بیجانش را به بدنهی ماشین تکیه داد و سر دردناکش را در دستانش گرفت که ناگهان گوشی شروع به زنگ خوردن کرد.
با دیدن نام احسان بهسختی گوشی را جواب داد.
_الو؟ نامی کجایی پسر؟
بدون فکر کردن، بالحنی شکسته جواب داد:
_تا فردا واسهم یه بلیت جور کن احسان… میخوام از ایران برم!
بازنگشتند؛
رودهایی که به دریا رفتند،
سربازانی که به جنگ
و یارانی که به دیار غریب…
#پست_234
یک سال بعد
فریا
کوله را از روی دوشم برداشتم و بهدنبال کلید گشتم.
همین که در خانه باز شد پوشکی روی هوا پرواز کرد و محکم روی صورتم فرود آمد!
_بیا این توله سگت رو جمع کن پدر مارو در آورد فریا…
نگاهی به وضعیت زندگیام انداختم و با ناامیدی آهی کشیدم.
داریوش که با شیشه شیری از آشپزخانه بیرون میآمد اول به باربد تذکری داد:
_جلوی بچه فحش نده عزیزم…
بعد بهسمت من چرخید.
_باشگاه چهطور بود؟ خوش گذشت؟
همانطور که بهسمت فرهاد میرفتم تا او را از آغوش باربد جدا کنم جواب دادم:
_مثل همیشه کسل کننده بود!
دستم را که جلو بردم باربد سریع عقب کشید.
_اول برو یه دوش بگیر الان بچه خفه میشه!
فرهاد با دیدنم بالای سرش چشمان گردش را چرخاند و ذوق زده شروع به دست و پا زدن کرد.
خم شدم و صورت ریزش را بوسه باران کردم.
_دورت بگرده مامان یهلحظه وایسا الان میام.
داریوش فرهاد را از بغل باربد بیرون کشید و شیشه شیر را به دهانش چسباند. من هم سریع بهسمت اتاق خوابم دویدم تا عرق و خستگی باشگاه را با یک دوش سریع از تن بیرون کنم!
همین که زیر آب سرد فرو رفتم مغزم شروع به تیر کشیدن کرد.
حس میکردم باید خوردن قرصهایم را دوباره شروع کنم چند روزی بود سرگیجه و فکر و خیال امانم را بریده بود…
از وقتی فرهاد بهدنیا آمده بود لحظهای خواب درست و حسابی نداشتیم.
بهخاطر مشکلات روحی و جسمی که در آن زمان داشتم فرهاد هفت ماهه بهدنیا آمده بود و یک ماه اول را در دستگاه گذرانده بود.
کار شب و روزم گریه کردن بود و بعد از آن دچار افسردگی شدیدی شده بودم.
باربد و داریوش مدام تلاش میکردند با فرستادنم به باشگاه و فعالیتهای بیرون از خانه کمی روحیهام را ترمیم کنند!
اتفاقاتی که در طی این یکسال افتاده بود بیش از ظرفیتم بود و مرا تا مرز فروپاشی کشانده بود آنقدر که سرپا ماندم معجزه بود.
بعد از این که دوش گرفتنم تمام شد لباس راحتی پوشیدم و از اتاق بیرون زدم.
#پست_235
باربد همانطور که فرهاد را روی پا گرفته بود نگاه خستهای به صورتم انداخت.
_این بچه خواب نداره؟ نه به اون روزهای اولش که هرچی سیخش میزدم بیدار نمیشد نه به الانش که هرکاری میکنی بخوابه چشمهاش رو باز میکنه و مثل وزغ زل میزنه به آدم!
نگاهی به چشمهای گرد و روشن فرهاد که با اشتیاق نگاهم میکرد انداختم و محکم در آغوشش کشیدم.
_به بچهم نگو وزغ بیشعور… ماههای اول بدنش خیلی ضعیف بود الان جون گرفته لپاش رو ببین آخه!
بوسهای روی لپهای سرخش نشاندم که دست و پا زد و سرش را به سینهام فشرد.
چشمهایم از تعجب گرد شد.
_مگه داریوش همین الان بهش شیر نداد؟
باربد چشمی چرخاند.
_یه شیشه پر شیر خورد… به ما چه که بچهت هیزه سهمیهش رو از دست نمیده؟!
با خنده لگدی به پایش کوبیدم.
_برو گمشو باربد… من دیگه این بچه رو پیش تو نمیذارم مثل گوه رفتار…
با شنیدن تذکر داریوش از آشپزخانه خفهخون گرفتم.
_فریا خانوم حرف زشت ممنوع!
به شما هم باید بگم؟
چپچپی بهصورت خندان باربد نگاه کردم و با فشرده شدن سر و صورت فرهاد بهسینهام دوباره توجهم به دست و پا زدنهایش جلب شد.
_باربد بلند شو بریم بالا باید حاضر شی برید مراسم ختم!
با شنیدن صدای داریوش آهی کشیدم.
_اه خوب شد یادم انداختی اصلا حواسم نبود امروز ختم داییه. پاشو بریم باربد تا الانش هم خیلی دیر شد.
باربد تک خندهای کرد.
_من و تو هرچی دیرتر بریم باعث خرسندی همهست!
لبم را تر کردم و در سکوت میان فکرهای هیولاوار به فرهاد خیره ماندم.
درست یکسال بود که از خانواده رانده شده بودم!
تنها کسی که با من رفتار خوبی داشت مامان زهره بود.
یکسال تمام هیچکدام از عمههایم را ندیده بودم. زندایی به سرش زده و مدام برایم مادرشوهر بازی در میآورد و حتی فرشته هم پا به خانهمان نمیگذاشت.
اگر فرهاد نبود در این مدت بیشک کارم به خودکشی میرسید.
بعد از رفتن داریوش و باربد به طبقهی بالا فرهاد را روی تختش گذاشته و شروع به پوشیدن لباسهایم کردم.
از همان هفتههای اول داریوش طبقهی بالا را از مالک اصلی خریده و همسایهمان شده بود.
#پست_236
باربد همه وسایلش را به بالا منتقل کرده بود و هروقت که به وجودشان نیاز داشتم خودشان را به من و فرهاد میرساندند.
وجود داریوش طی این مدت برای هرسهمان موهبت بود.
مسئولیت همهی کارها را بر عهده میگرفت و نیاز به هرچه داشتیم بهسرعت فراهم میشد.
حتی نمره قبولی که از دانشگاه گرفته بودم هم صدقه سر داریوش بود وگرنه تا به الان چندینبار اخراج شده بودم.
بعد از پوشیدن لباسهایم فرهاد را از روی تخت برداشتم و سرهمی که باربد برایش خریده بود را به تنش کردم.
یکی از شانسهای زندگی من آرام بودن فرهاد بود.
هیچ شبی را بهیاد ندارم که با گریههایش کلافهام کرده باشد. همیشه انگار مظلومیت خاصی در رفتارش داشت.
کلاهی روی سرش گذاشتم و جسم کوچکش را در آغوش کشیدم که نق نقی کرد و دست و پا زد.
چند ضربه به در خورد.
بعد از پوشیدن کفشهایم سریع در را باز کردم.
نگاهی به باربد که با بدخلقی پشت در ایستاده بود انداختم.
_چته چرا مثل برج زهرماری؟
نچی کرد و دستش را جلو آورد تا فرهاد را از دستم بگیرد.
فرهاد مثل همیشه شروع به لگد انداختن کرد.
همیشه آغوش من و داریوش را به باربد ترجیح میداد و همین حسابی حرص باربد را در میآورد.
_بیا اینجا ببینم توله… این هم زورش به من رسیده!
خندیدم و جلوتر به راه افتادم که صدایی از خودش در آورد.
_اوهوع خانوم رو ببین چه خوشتیپ کرده… خوش ندارم زن سابقم تو کوچه خیابون اینجوری بگردهها بهت بگم!
چشمی برایش گرداندم.
_بشین بریم انقدر چرت و پرت نباف دیرمون شد.
در ماشین را که باز کردم سریع همراه با فرهاد سمت شاگرد نشست و اشارهای زد.
_بزن بریم فری جون!
میدانستم سعی دارد اضطرابش را در پس مسخرهبازی پنهان کند…
درون ماشین مدل بالایی که داریوش جدیدا خریده بود خزیدم و پایم را روی گاز فشردم.
نگاهی به باربدی که با جدیت مشغول حرف زدن با فرهاد بود انداختم.
_فرهاد رفتیم اونجا جلو جمع جفتک نندازیا. همین یهبار رو هوای منو داشته باش تو بغلم بمون بهخدا عروسیت جبران میکنم…
فرهاد با ذوق لگدی به شکمش کوبید که خندهام گرفت.
زندایی همیشه باربد را مقصر مرگ دایی میدانست!
مامان زهره علاقهای به برخورد با باربد نداشت و فرشته تحت تاثیر نریمان از هردویمان بیزار بود!
هرچند که همهشان عاشق فرهاد بودند ولی من و باربد با اختلاف منزجر کنندهترین زوج تاریخ لقب گرفته بودیم!
#پست_237
ماشین را دم در باغ پارک کردم و هردو پیاده شدیم.
باربد فرهاد را در آغوشش فشرد و با قدمهایی آرام وارد خانه شد.
مامان با دیدنم به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت.
_خوبی مامان جان؟ خیلی وقته نیومدین.
شانهای بالا انداختم.
_بد نیستم… فکر نکنم چندان ازمون استقبال بشه.
با ناراحتی نگاهم کرد.
_حتی منم مهم نیستم که دیگه پا تو خونهم نمیذاری؟
با چشم بهدنبال باربد گشتم.
_حوصله نگاه پر طعنه فرشته و غرغرهای زندایی رو ندارم. ببخشید مامان.
بهسوی باربد که با سری پایین افتاده کنار زندایی ایستاده بود رفتم و سریع میان حرفشان پریدم.
_سلام زندایی حالتون خوبه؟
زندایی همانطور که تلاش میکرد فرهاد را از آغوش باربد بیرون بکشد جواب داد.
_خوبیم به خوبیتون عزیزم. چه عجب ما شمارو دیدیم والله فرهاد دیگه قیافه ماهارو یادش رفته هرکاری میکنم نمیاد بغلم…
باربد فرهادی که تصمیم گرفته بود حسابی حرف گوش کن باشد را در آغوشش فشرد و لبخند زد.
_شاید باید باهاش مهربونتر رفتار کنید مامان… فضای عزا و افسرده کننده رو که دیده ترسیده.
زندایی اخمی کرد.
_خبه خبه چه ننر بازیهایی یاد بچه میدن.
بشینید من برم از مهمونها پذیرایی کنم.
بهمحض رفتنش هردو نگاهی بههم انداخته و نفس راحتی کشیدیم.
باربد تلنگری به بینی فرهاد زد.
_خیلی بامرامی خوشگله!
هردو روی مبلی سهنفره نشستیم و در سکوتی عذاب آور به مهمانها خیره شدیم.
نیم ساعتی گذشته بود و فرهاد از یکجا نشینی حسابی کلافه شده بود.
باربد او را بهآرامی روی زمین نشاند و پشت کمرش را با دست نگه داشت.
_اینجوری خوبه خوشگله؟ حالا راحت شدی؟
فرهاد خندید و لثهی بیدندانش را نشان داد و بعد خودش را کج کرد تا دراز بکشد و به غلت خوردن بینتیجهاش بپردازد.
مشغول بازی کردن با فرهاد بودیم که صدایی آشنا را از پشت سر شنیدیم.
_فکر کردم اصلا نمیخواید تشریف بیارید. از صبح همهی کارها افتاده گردن منه بیچاره!
برگشتم و نگاهی به فرشته انداختم.
_علیک سلام… خوبی آبجی کوچیکه؟
شانهای بالا انداخت و نگاهش بهسوی فرهاد چرخید.
_از دفعه قبل خیلی بزرگتر شده… میتونه چهار دست و پا بره؟
باربد جواب داد: نه فقط غلت میزنه… مثل خالهش تنبله!
فرشته لبخندی زد و فرهاد را در آغوش کشید.
_میبرمش تو باغ این فضا افسردهش میکنه!
باربد نگاهی به من انداخته و سریع گفت: مواظب باش چیزی نکنه تو دهنش… زیاد هم زیر آفتاب نگهش ندار.
فرشته پشت چشمی برایش نازک کرد.
_اینقدر رو که دیگه میفهمم!
قدمی بهسمت در برداشت و ناگهان سرجایش ایستاد.
_راستی خبرها به گوشتون رسیده؟
لبم را تر کردم سوالی نگاهش کردم.
_چهخبری؟
چشمانش برقی زد.
_نامی داره بر میگرده!
#پست_238
با شنیدن حرفش چنان سرم را بالا گرفتم که گردنم درد گرفت.
خون در رگهایم خشک شد و دستهایم بهلرزه افتاد.
نامی که یکسال تمام ارتباطش را با همه قطع کرده بود و هیچ نام و نشانی از خودش باقی نگذاشته بود درحال برگشتن بود!
بهجای من باربد سریع جواب داد: بهسلامتی کِی میاد حالا؟
فرشته شانهای بالا انداخت.
_آخر هفته… عمه واسه اومدنش مهمونی گرفته. زنگ زد به مامان و دعوتمون کرد. نمیدونم چرا مامان به شما خبر نداد!
دستی به گردنم کشیدم تا از خفگی جلوگیری کنم.
_چرا مهمونی میگیره؟ نامی که قبلا از این رفت و آمدها زیاد داشته!
فرشته خندید و چشمکی زد.
_چه میدونم… شاید نامی میخواد واسهش عروس فرانسوی بیاره!
تنم جوری بهلرزه افتاد که باربد سریع بازویم را بین دستهایش مشت کرد و تلاش کرد مرا به خودم بیاورد.
همین که فرشته از خانه بیرون زد اشک با شدت و بیکنترل از میان چشمانم بیرون ریخت.
_باربد… باربد شنیدی فرشته چی گفت؟ آره؟ شنیدی؟
بازویم را نوازش کرد و تلاش کرد آرامم کند.
_هیششش آروم باش قربونت برم. چیزی نشده که این بیشعور عادتشه بدون فکر هرچی از دهنش در میاد ول میده بیرون…
کلافه و دستپاچه نالید:
_گریه نکن فریا… توروخدا قرصهات همراهم نیست!
دستم را روی دهانم گذاشتم و بیصدا زار زدم.
چنان اندوهی در قلبم پیچیده بود که انگار دستی آهنین آن را از سینهام بیرون کشیده و زیر پا لهش کرده بود.
نمیخواستم در این جمع دچار تنگی نفس بشوم و جلوی بقیه ضعف نشان دهم.
کف هردو دستانم را روی صورتم گذاشتم.
_اگه فرشته راست بگه چی؟ اون با نریمان در ارتباطه حتما یهچیزی میدونه دیگه نه؟
نکنه واقعا با یکی دیگه ازدواج کرده؟
نگاه وحشت زدهام را به باربد دوختم.
_حالا من چیکار کنم؟ اصلا… اصلا فرهاد کجاست باربد؟ بچهم کجاست؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 134
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببخشید یه سوال چرا باربد به فریا گفته بود زن سابقم ؟… بعد اینکه از کجا می توانم وی آی پی رمان رو بگیرم دوستان عزیز🕊️🤍
بیچاره فریا که از همه طرف باید بهش طعنه بزنن،اونم هیچی نگه🥲🥲
فریا و باربد طلاق گرفتن ؟ ؟چون گفت زن سابقم ؟؟و اینکه باربد با داریوش زندگی میکنه .
چرا مانلی نرفت پیش نامی و حقیقت رو بگه و بگه بچه مال اونه
بلخره بعد از چند ماه دلم گرفت واسه شخصیت رمان
فریا خیلی گناه داره🥺
ممنون از پارتگذاری عالیتون خسته نباشید ❤️
این دفه دیگه نامی میخواد بیاد فریارو دق بده
فریای بیچاره تنها دلخوشیش بچه خودشو نامی هس
میگم اگه خسته نمیشی اوکادوهامینم بزار اگه زحمتت میشه بگو تا بدونیم
وای چقدر دلم برا نامی کباب شد جلو همه غرورش شکست ممنون ومتشکر فاطمه جان
فرهاد بچه نامی و فریا هست ؟
آره 🥺
آره دیگه باربد که به دخترا نزدیک نمیشد پارت بعدی خیلی حساسه حتما فریا با نامی روبرو میشه
اره