رمان حورا پارت 213
برخاستم و نزدیکتر رفتم، جای قشنگی بود: _ خیلی قشنگه…چرا اینجوری میکارید؟ دستش مکثی کرد، نم هوا میگفت که شاید امروز باران ببارد: _ هرسال این تاریخ یکی میکارم… ابروهایم بالا پرید، پس میشد گفت هشت سالیست که میکارد: _ چرا؟ هشت سال؟ اخرین قسمت پای نهال را خاک ریخت و