رمان آق بانو پارت ۳
منومن کردم و زمزمهکنان گفتم: – اگر من برم خانومجانم تنها و بیکَس میمونه، هامین و همایون که نیستن، من هم از این عمارت برم… . ابروهایش در هم گره خورد. – دردت اینه آق بانو؟! بیکسی زنعمو؟ دامنم را مشت کردم و نگاه دزدیدم. – آره! صدای پوزخندش را شنیدم و او گفت: – پس دخترعموی