رمان مانلی پارت 92

4.5
(145)

 

 

 

نامی سری برایش تکان داد.

_ممنون… رزومه‌ت رو تحویل منابع انسانی دادی؟

 

سیما که از خودش مطمئن بود سریع گفت:

_آره یه کپی هم برای تو آوردم تا خودت بررسی و تاییدم کنی!

 

ابروهایش کمی به‌هم نزدیک شد.

 

پوشه را از دستش گرفت و سرسری نگاهی به برگه‌ها انداخت.

 

سیما با ذوق خاصی مشغول بررسی و کندوکاو اتاق شد.

 

نامی بررسی‌اش را به پایان رساند و وقتی فهمید نمی‌تواند ایرادی از آن در بیاورد پوشه را کنار گذاشت.

_این شرکت قوانین خاصی داره که خانوم بلوچی واسه‌ت توضیح می‌ده. وقتی توی شرکت هستیم منو چیزی جز آقای شهیاد صدا نمی‌کنی!

 

کمی مکث کرد و پوشه را به جلو هل داد.

_نیاز به تایید من نداری. منابع انسانی خودش تشخیص می‌ده برای کار کردن توی کدوم بخش مفیدتری!

 

سیما با چشمانی براق نگاهش کرد.

_این عالیه… تو خودت بیشتر روی کدوم بخش نظارت داری؟

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد.

_روی همه بخش‌ها نظارت دارم.

می‌تونی بری منم کم‌کم باید برم به کارم برسم.

 

سیما نگاهی به ساعتش انداخت.

_وای چقدر زود تازه ساعت دو شده… گفتم شاید بتونیم با هم ناهار بخوریم!

 

اخم‌هایش را درهم کشید و از جا بلند شد.

_وقت ندارم…

 

همان‌طور که مشغول جمع‌و‌جور کردن پرونده‌ها بود ادامه داد:

_به‌سلامت!

 

همین که سیما از دفتر بیرون زد پوفی  و کلافه وسایلش را در دست گرفت.

 

هیچوقت از این دختر خوشش نمیامد و تلاشش برای نزدیک شدن به او برایش آزار دهنده بود!

 

همیشه در کودکی فریا را اذیت می‌کرد و با…

 

ناگهان رشته‌ی افکارش را برید و سرش را به دوطرف تکان داد.

 

هنوز هم ملاکش برای کنار آمدن با آدم‌ها فریا بود و این موضوع کم‌کم داشت حالش را به‌هم می‌زد.

 

از شرکت بیرون زد و به‌سوی گالری به راه افتاد.

 

با این ترافیک احتمالا دوساعتی طول می‌کشید تا به مقصد برسد.

 

برعکس گذشته این روزها فضای شرکت نفسش را تنگ می‌کرد!

 

امروز که فریا کنارش نبود حواسش جمع‌تر بود و راحت‌تر می‌توانست برای عقد قرارداد تصمیم بگیرد.

 

#پست_280

 

 

به‌محض رسیدن ماشین را پارک کرد و وارد گالری شد.

 

محمدی با دیدنش هیجان زده به سمتش رفت و دستش را جلو گرفت.

_خوش اومدید جناب شهیاد! تشریف بیارید داخل دفتر قرارداد آماده‌ست.

 

نگاهی به اطراف انداخته و سر تکان داد.

_تاریخ دقیق نمایشگاه کی هست؟

 

محمدی در را باز کرد و عقب ایستاد تا وارد شود.

_تقریبا آخرای ماه بعدی!

 

روی مبل نشست و تلاش کرد با کمی فکر بودجه‌ی شخصی حسابش را برآورد کند.

 

محمدی قرارداد را روی میز گذاشت و لبخند زد.

_بفرمایید مطالعه کنید جناب شهیاد!

 

نگاهی به قرار داد انداخت و بعد از یک ریع بررسی و تغییر بندهایش آن را به‌دست محمدی سپرد.

_کمی تغییر توی بندها ایجاد کردم که به‌نفع هردوطرفه امیدوارم موردی نداشته باشه!

 

محمدی نگاهی به قرارداد انداخت و با دیدن درصد سهم هنرمندان که بیشتر شده بود ناخودگاه چشم‌هایش برق زد.

_نه بابا چه موردی جناب شهیاد؟ صاحب اختیارید خیلی ممنون از لطفتون!

 

کمی مکث کرد.

_فقط یه درخواستی داشتم خدمتتون!

 

نامی منتظر نگاهش کرد.

_بفرمابید!

 

محمدی صاف سرجایش نشست.

_قراره به‌زودی توی سالن پایین یه مهمونی کوچیک برگزار بشه. همه‌ی هنرمندها توش شرکت دارن. خوشحال می‌شیم شما هم به‌عنوان اسپانسر حضور داشته باشید…

 

بعد از کمی سکوت با تردید ادامه داد:

_بهتره که رابطه‌ی بین اسپانسر و هنرمند دوستانه باشه راستش اسپانسر قبلی هم به‌خاطر این که با هنرمندها به مشکل برخورده بود کنار کشید!

 

کمی سرجایش جابه‌جا شد و ناخودآگاه با کنجکاوی پرسید:

_چه مشکلی آقای محمدی؟ با کدوم هنرمند؟

 

محمدی کمی سرش را جلوتر کشید و به‌آرامی گفت:

_با فریا خانوم دیگه… خبر نداشتین؟

 

#پست_281

 

 

نامی با شنیدن این حرف صاف سرجایش نشست و اخم‌هایش را درهم کشید.

_خیر اطلاع نداشتم.

 

محمدی سریع موضوع بحث را عوض کرد.

_پس بذاریمش کنار… چندان مسئله‌ی بغرنجی نیست!

 

نامی ناخودآگاه با حساسیت گفت:

_لطفا توضیح بدید آقای محمدی… من باید بدونم کی و چرا برای دخترداییم مشکل ایجاد کرده یا نه؟!

 

محمدی خنده‌ای بی‌معنا برلب نشاند.

_گفتم که چیز مهمی نبود…

 

دستی به ریش‌هایش کشید.

_بعد از اون ماجرا اسپانسر خودش عقب کشید. برای همین موضوع زیاد کش نیومد.

 

تکیه‌اش را مبل داده و ادامه داد:

_قبل از اون هم برای فریا خانوم از این مشکل‌ها ایجاد می‌شد ولی بعدش دیگه همه ماستشون رو کیسه کردن!

 

فکش منقبض شد و با نگاهی جدی به محمدی خیره ماند.

 

نصفه و نیمه حرف زدن این مرد اعصابش را به‌هم ریخته بود.

 

از طرفی هم از این حجم بی‌خیالی باربد درحال سوختن بود.

 

چندین و چندبار برای فریا مشکل ایجاده شده بود و آن مردک احمق و بی‌عرضه هیچ‌کاری نکرده بود!

 

دکمه‌ی اول لباسش را باز کرده و عصبی پرسید:

_می‌شه بدونم اینایی که ازشون نام می‌برید دقیقا چه مشکلی برای دختردایی من ایجاد کردن؟

 

محمدی که فهمیده بود نامی حسابی جوش آورده گلویش را صاف کرد و آرام گفت:

_اسپانسر سابق به فریا خانوم پیشنهاد رابطه داده بود!

 

با شنیدن این حرف گلویش خشک شد و خون در رگ‌هایش یخ بست.

_چه غلطی کرد؟!

 

بی‌هوا از جا پرید و صدایش را بالا برد.

_خیلی گوه خورد مرتیکه بی‌شرف… شما هم همین‌جوری گذاشتید دمش رو بذاره روی کولش و در بره؟

 

عصبی‌تر از قبل ادامه داد:

_اصلا اون شوهر پفیوزش داشت چه غلطی می‌کرد؟

 

محمدی بهت زده نگاهش کرد.

_این قضیه مال چند ماه پیشه آقای شهیاد…

 

نامی نگاهی بدی به صورتش انداخت و آتشی‌تر ار قبل ادامه داد:

_مال هرزمانی باشه… دارم می‌گم چرا ازش شکایت نکردین تا ننه‌ش رو به عزاش بشونید؟

بی‌شرف به زن شوهردار پیشنهاد رابطه داده!

تو این یه‌سالی که نبودم اینجور چیزها انقدر عادی شده؟!

 

محمدی آهی کشید و کلافه سرش را به دوطرف تکان داد.

_برای همینه که می‌گم واسه چندماه پیش بود آقای شهیاد!

اون موقع فریا خانوم از باربد طلاق گرفته بود و دیگه زن شوهردار نبود… شما هم بیخودی بزرگش کردین!

 

#پست_282

 

 

نامی چندلحظه سرجایش خشک شد و خیره نگاهش کرد.

 

خیال کرد گوش‌هایش اشتباه می‌شنود.

 

فریا از باربد طلاق گرفته بود؟

 

با صدایی که به‌سختی از گلویش بیرون جهید پرسید:

_چی گفتی؟

 

محمدی کلافه توضیح داد:

_گفتم که اون موقع فریا و باربد تازه از هم جدا شده بودن برای همین…

 

بی‌هوا میان حرفش پرید.

_فریا و باربد از هم جدا شدن؟

 

محمدی مشکوک نگاهش کرد.

_شما اطلاع نداشتین؟

 

با نفسی گرفته و زانویی که تحمل وزنش را نداشت روی مبل نشست و سر دردناکش را محکم در دستش گرفت.

_شما از این حرفی که می‌زنین مطمئنید؟

یعنی فریا و باربد واقعا طلاق گرفتن؟

 

محمدی که بین دوراهی گیر کرده بود پوفی کشید.

_بله مطمئنم… شناسنامه‌ی فریا خانوم چندوقتی دست خودم بود تا آثارش رو برای نمایشگاه ثبت کنم…

 

بی‌توجه به‌حال خراب نامی ادامه داد:

_اگه خبر نداشتین لطفا بهشون نگید که من گفتم خیلی برام بد می‌شه. باور کنید من نمی‌دونستم که شما اطلاعی ندارید!

 

دستش را به گردنش رساند تا از خفه شدنش جلوگیری کند…

 

فریا طلاق گرفته بود…

 

از مردی که با او به نامی خیانت کرده بود جدا شده بود!

 

آن هم فقط چند ماه بعد از ازدواجشان…

 

می‌ترسید این هم یکی از مسائل احمقانه‌ای باشد که خانواده‌اش تصمیم گرفته بودند از او پنهان کنند!

 

با سری که هنوز تیر می‌کشید از جا بلند شد و بی‌توجه به محمدی که هنوز پشت‌سرش درحال وزوز کردن بود به‌سوی ماشینش به راه افتاد.

 

باید مطمئن می‌شد…

 

چیزی تا جنونش باقی نمانده بود و هیچ‌چیز از این اتفاقات نمی‌فهمید!

 

حتی نمی‌دانست بعد از شنیدن این خبر باید چه‌کاری از او سر بزند!

 

#پست_283

 

 

ماشین را به‌سوی خانه‌اش به راه انداخت و شماره‌ی نریمان را گرفت.

 

چندبوق بیشتر نخورده بود که صدای خسته‌ی نریمان در گوشش پیچید.

_جونم داداش؟

 

پایش را روی گاز فشرد و کلافه صدایش را بلند کرد.

_تا نیم ساعت دیگه خونه‌ی من باش کارت دارم!

 

نریمان متعجب اعتراض کرد:

_آخه واسه چی؟ من…

 

قبل از به پایان رسیدن حرفش گوشی را قطع کرد و عصبی به‌بیرون خیره ماند.

 

حتی اگر بقیه خبر جدایی فریا را از او پنهان کرده بودند آن دونفر چطور درکنار یکدیگر در مهمانی بازگشتش شرکت کرده بودند؟!

 

چرا دیروز که فریا را به خانه‌اش رسانده بود باربد همراه با فرهاد از آن ساختمان خارج شده بود؟

 

و در این میان محمدی چطور مدعی بود شناسنامه‌ی فریا که در آن مهر طلاق خورده بود را دیده است؟!

 

از سوالات بی‌جواب در ذهنش سردردش بیشتر شد!

 

دستش را دور فرمان مشت کرد و دندان‌‌هایش را به‌هم فشرد.

_لعنت بهت دختر… پس کی قراره بذاری توی این زندگی رنگ آرامش رو ببینم؟!

 

قبل از آمدنش به ایران با خودش پیمان بسته بود اجازه ندهد دخترک دوباره زندگی‌اش را به‌بازی بگیرد.

 

از کنار مسائلی که به او مرتبط است به‌راحتی گذر کند و مانند غریبه‌ای که هیچوقت در زندگی‌اش نبوده با او رفتار کند…

 

ولی به‌محض شنیدن این خبر انگار که ضربه‌ای شوکه کننده به زندگی‌اش خورده باشد نمی‌توانست لحظه‌ای سرجایش آرام بگیرد تا بفهمد جدایی فریا از باربد حقیقت دارد یا نه!

 

عصبی از پیگیری مداومش ماشین را دم در پارک کرد و وارد ساختمان شد.

 

در را با کلید باز کرد و بی‌توجه به جیمی که مدام اطرافش می‌پلکید سرش را دور تا دور خانه چرخاند!

 

به‌محض دیدن احسان و نریمان که روی مبل نشسته و درحال بازی با پی ‌اس بودند به‌سوی نریمان خیز برداشته و از یقه بلندش کرد!

 

نریمان شوکه نگاهش کرد.

_چته نامی چرا همچین می‌‌کنی؟!

 

احسان سریع از جا پرید و بازویش را عقب کشید.

_چیشده نامی؟

 

چشمانش را ریز کرد و خیره به نریمان غرید:

_دیگه چی رو از من پنهون کردین. ها؟

 

نریمان با دهانی باز مانده نگاهش کرد.

_چه پنهون کاری نامی؟ ول کن یقه رو خفه‌م کردی!

 

بدون آنکه کو‌چک‌ترین تکانی بخورد عصبی تکانش داد.

_چرا بهم نگفتین فریا طلاق گرفته؟!

 

#پست_284

 

 

به‌محض تمام شدن حرفش نریمان و احسان جا خورده نگاهش کردند.

 

نریمان کلافه خودش را عقب کشید و صدایش را بالا برد.

_ول کن بینم… این چه مرخرفیه داری می‌گی؟ کی چنین حرفی زده؟!

 

مشکوکانه نگاهش کرد.

_یعنی شماها خبر نداشتین؟

 

نریمان کف هردو دستش را بالا برد.

_نه به جان مامان… اولین باره دارم از دهن تو می‌شنوم!

 

نریمان هیچوقت الکی جان مهسا را قسم نمی‌خورد!

 

نامی با شنیدن حرفش کلافه و گیج شده روی کاناپه نشست و پلک‌هایش را محکم به‌هم فشرد.

_اگه طلاق گرفتن پس واسه چی پنهونش کردن؟ چرا هنوز با هم زندگی می‌کنن. ها؟

 

نریمان که هنوز از شوک بیرون نیامده بود کنارش نشست و با صورتی درهم گفت:

_امکان نداره جدا شده باشن و فرشته به من نگه! این یعنی حتی خانواده‌ش هم خبر ندارن…

 

کمی مکث کرد.

_ببینم اصلا تو از کجا فهمیدی؟ خبر موثقه؟!

 

نامی دستی به‌صورتش کشید و کلافه گفت:

_رفته بودم گالری اون یارو رئیسشون که کارهای نمایشگاه رو واسه‌شون ردیف می‌کنه بهم گفت…

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد.

_گفت حتی شناسنامه‌ی فریا رو هم دیده.

انگار چندماهی هست که از هم جدا شدن!

 

احسان و نریمان بهت زده نگاهش کردند.

_نمی‌فهمم… واقعا نمی‌فهمم نامی!

دختری که عاشقته با مردی که ادعا می‌کرد مثل برادرش دوسش داره بهت خیانت می‌کنه و بعد از بدنام کردن خودش؛ درست چندماه بعد ازش جدا می‌شه! این وسط یه‌چیزی درست نیست.

 

نریمان تکیه‌اش را به مبل داد و گیج‌ شده گفت:

_توی این یک‌سال تنها منبع من برای خبر گرفتن از فریا فقط فرشته بود!

یه‌جورایی همیشه خودشون رو از جمع پنهون می‌کردن… ما حتی تا به الان چهره‌ی بچه‌ش رو هم ندیده بودیم!

 

نامی نفس سنگینی کشید و نگاه سرگردانش را به احسان دوخت.

_باید از این قضیه سر در بیارم!

فریا طلاق گرفته و بدون این‌که به‌کسی بگه هنوز با اون مرتیکه توی یه خونه زندگی می‌کنه!

 

با یادآوری رابطه‌ی صمیمی‌اش با محمدی فکش منقبض شد.

_می‌خوام بفهمم دلیل این جدایی و پنهون کاریش چیه!

 

#پست_285

 

 

فریا

 

با دیدن چهره‌ی فرشته روی صفحه‌ی آیفون متعجب ابرویم را بالا انداختم.

 

انگار معجزه شده بود که فرشته تصمیم گرفت پا به خانه‌ی من بگذارد!

 

به باربد پیام دادم و در ورودی را برایش باز کردم.

 

فرهاد را در آغوش گرفتم و دم در منتظرش ماندم.

 

به‌محض دیدن صورت درهمش فهمیدم اتفاقی افتاده است.

_سلام عزیزم خوش اومدی!

 

سری برایم تکان داد و به فرهاد لبخند زد.

_سلام… ممنون.

 

دستش را دراز کرد و فرهاد را محکم به‌آغوش کشید.

_خوبی خاله جون؟ آخ آخ چه تپلی شدی شما وقتش شده بخورمتا…

 

خیره به چشم‌های ناراحتش پشت سرش به راه افتادم.

_چیزی می‌خوری واسه‌ت بیارم؟

 

سرش را به‌دوطرف تکان داد.

_نه گشنه‌م نیست. اومدم باهات حرف بزنم فریا.

 

روی مبل کنارش نشستم و سوالی نگاهش کردم.

_راجع‌به چی؟!

 

فرهادی که خودش را به‌سمت من دراز کرده بود را در آغوشم گذاشت و آهی کشید.

_راجع‌به خودم و نریمان!

 

با شنیدن حرفش ابروهایم بالا پرید.

 

می‌دانستم فرشته و نریمان با یکدیگر در ارتباط هستند ولی الان و طی این سن و سال حرف زدن راجع‌به هرنوع رابطه‌ای زود بود!

بانگرانی نگاهش کردم.

_اتفاقی افتاده فرشته؟

 

کلافه نگاهم کرد و با صدای آرامی گفت:

_نریمان می‌گه می‌خواد هرچه زودتر نامزد کنیم!

 

با لب‌هایی از هم باز مانده نگاهش کردم.

_اصلا می‌فهمی داری چی می‌گی فرشته؟ تو حتی هنوز هجده سالت نشده!

 

شانه‌ای بالا انداخت.

_من نمی‌گم نریمان می‌گه! در ضمن چندماه دیگه هجده سالم می‌شه.

 

عصبی نگاهش کردم.

_نریمان خودش هنوز دهنش بوی شیر می‌ده بگو بشینه سرجاش گنده گوزی نکنه… مامان بفهمه پوست از سر جفتتون می‌کنه!

 

اخم‌هایش را درهم کشید و شاکی جواب داد:

_فکر می‌کنی من راضیم تو این سن و سال بخوام نامزد کنم؟ آخه مگه من چه گناهی کردم؟ هرچی می‌کشم از صدقه سر توئه آبجی!

 

#پست_286

 

 

با تمام شدن حرفش لال شده نگاهش کردم و فرهادی که دست‌و‌پا می‌زد را روی زمین گذاشتم.

_منظورت چیه؟ دوست پسر تو دیوونه‌ست. چه ربطی به من داره؟

 

با ناراحتی صدایش را بالا برد.

_گفت نمی‌خواد منم مثل تو بهش خیانت کنم… بهتره تا به روز داداشش نیفتاده یه نامزدی بگیریم تا خیالش راحت بشه!

 

با شنیدن حرفش تنم یخ زد.

 

چندلحظه بی‌حرکت نگاهش کردم.

 

شده بودم چوب دوسر نجس…

 

همه حتی خواهرم مرا خائن و گناهکار می‌دانستند و فقط خدا می‌دانست چه آتشی در دلم برپاست!

 

دستی به صورت داغ شده‌ام کشیدم و از جا بلند شدم.

_داستان من و نامی به شما دوتا ربطی نداره!

اگه واقعا همدیگه رو دوست دارین به‌پای هم بمونین ولی اگه قراره زندگیتون بر پایه بی‌اعتمادی و ترس از دست دادن ساخته شه همون بهتر جدا بشید. کاری از دست من بر نمیاد!

 

خواست جوابی بدهد که در خانه باز شد و باربد با حالتی پرانرژی وارد شد ولی با دیدن صورت نگاه پربغض و نگاه درهم من و فرشته چندلحظه شوکه سرجایش ماند.

_اتفاقی افتاده؟ بدموقع اومدم؟

 

فرشته از جایش بلند شد و عصبی گفت:

_خیر اتفاقا به‌موقع اومدی بیا تو هم خبر داشته باش منه بدبخت دارم تاوان خیانت و گندکاریه شما دوتا رو پس می‌دم!

 

تنم لرزید و قدمی به‌سوی پنجره برداشتم.

باربد تلاش کرد آرام بماند.

_حرف دهنت رو بفهم فرشته… بیا مثل بچه‌ی آدم توضیح بده ببینم چیشده!

 

فرشته پوزخندی عصبی زد و با ناراحتی جواب داد:

_نریمان از ترس این که منم مثل فریا خائن از آب در نیام گیر داده هرچه زودتر باید نامزد کنیم…

 

تلاش کردم تیر کشیدن قلبم را نادیده بگیرم.

 

هربار شنیدن این حرف مانند چاقویی در سینه‌ام فرو می‌رفت…

 

فریای خائن…

 

فریای خیانت‌کار…

 

آنائلی که از آغوش معشوقه‌ش؛ از بهشتش رانده شد!

_نریمان غلطی کرد با تویی که همون‌جا دستت رو شل نکردی بزنی تو دهنش و اومدی اینجا واسه خواهرت شاخ و شونه می‌کشی!

 

فرشته عصبی‌تر صدایش را بالا برد.

_دِ مگه دروغ می‌گه؟ کور که نبودم به‌چشم دیدم به نامی قول ازدواج داد، دو روز بعدش اومد زن تو شد و اون بیچاره رو آواره‌ی مملکت غریب کرد!

 

بی‌توجه به بحث و سر و صداهایشان به بیرون خیره ماندم.

 

باربد طاقت این که کسی به من توهین کند را نداشت و فرشته مدام صدایش را بالاتر می‌برد و من نیاز مبرمی به قرص‌هایی داشتم که ته کشو قایم کرده بودم!

 

#پست_287

 

 

نیاز داشتم از این دنیا جدا شوم و یادم برود به‌چشم همه یک خائن کثیفم که هیچوقت لایق دوست داشتنِ نامی شهیاد نبود!

 

نامی شهیادی که قلبم بی‌تابانه برایش له‌له می‌زد و او حتی دلش نمی‌خواست مستقیم در چشم‌هایم نگاه کند.

 

اگر فقط یکی از آن قرص‌ها…

 

با کشیده شدن شلوارم از هپروت بیرون آمدم و نگاهی به فرهاد که می‌خندید و لثه‌ی بی‌دندانش را نشانم می‌داد انداختم…

 

پسرکم بودنش را به مادرش یادآوری می‌کرد…

 

اولین دلخوشی و آخرین پناهم در لبه‌ی پرتگاه!

 

نامی خودش نبود ولی یادگاری که برایم به‌جا گذاشته بود چراغ قلبم را روشن نگه داشته بود… حتی اگر دیگر مرا نمی‌خواست!

 

فرهاد را در آغوش گرفتم و بی‌سر و صدا وارد اتاق خواب شدم.

 

همین که روی تخت نشستم متوجه شدم خانه در سکوتی عجیب فرو رفته است!

 

با باز شدن در سرم را بالا گرفتم و نگاهی به باربد عصبانی انداختم.

_رفت؟

 

شانه‌ای بالا انداخت.

_بیرونش کردم… دختره‌ی مارمولک!

من نمی‌دونم تو این خانواده این به کی رفته انقدر گند اخلاقه!

 

خنده‌ام گرفت.

_ولش کن بچه‌ست…

 

چپ‌چپی نگاهم کرد.

_ولی زبونش به‌اندازه‌ی یه مار بالغ زهر داره!

 

به‌تلخی خندیدم و نگاهی به چشم‌های خمار فرهاد که در آغوشم دراز کشیده بود انداختم.

_اون که حقیقت رو نمی‌دونه… حق داره اینجوری فکر کنه. در ضمن خیلی تحت تاثیر حرف‌های نریمانه!

 

اخمی کرد و به‌آرامی تلنگری به بینی فرهاد کوبید که خماری‌اش پرید و نق زنان اخمی کرد.

_این دوتا گوز بچه هم واسه ما آدم شدن… تو به تنها کسی که بدهکاری نامیه فریا اجازه نده هرکی از راه می‌رسه حرمتت رو زیر سوال ببره!

 

#پست_288

 

 

پشت دست باربد کوبیدم و فرهاد را از او دور کردم.

_نکن بچه داشت می‌خوابید چهارپا…

 

خندید و کمی خودش را عقب کشید.

_جای داریوش خالی بهت تذکر بده.

 

سوالی نگاهش کردم.

_راستی داریوش کجاست؟

 

خمیازه‌ای کشید.

_رفته دنبال مدارک من.

 

با تاسف نگاهش کردم.

_خجالت بکش باربد اون بنده خدا چه گناهی کرده گیر تو افتاده؟

 

چشمکی زد و با خنده گفت:

_دیگه وقتی چنین دافی تو بغلش داره باید عوارضی بده!

 

خنده‌ام گرفت.

_پاشو برو یه چیزی درست کن بخوریم من به فرهاد شیر بدم بخوابونمش!

 

نیشخندی زد و از جا بلند شد.

_امر دیگه علیاحضرت؟

 

همین که بلوزم را کمی بالا دادم سریع چشمانش را بست، چرخید و از اتاق بیرون دوید.

_وایسا برم بیرون دختره‌ی روانی… شرم و حیا رو قورت داده.

 

خنده‌ام بیشتر شد.

 

تنها راه بیرون کردن باربد از اتاق همین بود وگرنه تا صبح باید به اراجیفش گوش می‌سپردم.

 

بعد از شیر دادن به فرهاد و خواباندنش از اتاق بیرون زدم.

 

با دیدم باربد که بیخیال روی مبل نشسته بود ضربه‌ای به پس گردنش کوبیدم.

_مگه بهت نگفتم غذا درست کن؟ چرا این وسط لش کردی؟

 

سرش را بالا گرفت و با لبخند پهنی گفت:

_داریوش زنگ زد گفت شام می‌ریم بیرون به خودمون زحمت ندیم.

 

ناخودآگاه لبخند بزرگی زدم.

_قربونش برم الهی عجب دامادی یعنی لنگه‌ش تو دنیا پیدا نمی‌شه!

 

همان‌طور که از جا بلند می‌شد ذوق زده گفت:

_شوهر شوهر قند و عسل خودمه دیگه!

 

تک خنده‌ای کردم که به‌سوی در به راه افتاد.

_من می‌رم خونه رو مرتب کنم. بعد یه دوش بگیرم و حاضر شم…

 

دستی برایش تکان دادم و خودم هم مشغول تمیز کردن خانه شدم.

 

نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که زنگ به‌صدا در آمد.

 

پوفی کشیدم و به‌سمت آیفون تصویری رفتم ولی با دیدن نامی که پشت در ایستاده بود خشکم زد!

 

#پست_289

 

 

برای انجام هیچکاری فرصت نداشتم تنها گوشی را برداشتم و بهت زده جواب دادم.

_بله؟!

 

سرش را بالا گرفت و اشاره‌ای به دست‌هایش که در آن چند پاکت قرار داشت زد.

_سلام دختردایی… اومدم پاگشا اجازه هست بیام داخل؟

 

چشم‌هایم گرد شد.

این شخص خودِ نامی بود یا شاید مسخره‌بازی باربد بود و دوربین مخفی به‌ راه انداخته بودند؟

_ب… بله بفرمایید!

 

به‌محض باز کردن در وحشت‌زده گوشی را در دست گرفتم و به باربد زنگ زدم.

 

بعد از چند بوق که جواب نداد فهمیدم درحال دوش گرفتن است.

 

پیامی برایش گذاشتم و سریع در خانه را باز کردم.

 

با دیدن نامی که با جعبه‌ی شیرینی و چند پاکت در دستش از پله‌ها بالا می‌آمد قلبم ایستاد.

 

باورم نمی‌شد نامی با این وضعیت در خانه‌ام باشد.

_سلام… خوش اومدی پسر عمه!

 

نگاه نافذش را به چشمانم دوخت و گوشه‌ی لبش کمی کشیده شد.

_ممنون… شرمنده بدون اطلاع قبلی مزاحم شدم.

 

چهره‌اش به هیچ‌وجه شرمنده به‌نظر نمی‌رسید!

 

گیج شده سری تکان دادم و به داخل دعوتش کردم.

 

همانطور که نگاهش را دور تا دور خانه می‌چرخاند روی مبل نشست.

_شوهرت خونه نیست؟

 

هول زده جواب دادم:

_نه بیرونه ولی تا نیم ساعت دیگه می‌رسه… من برم واسه‌ت یه‌چیزی بیارم بخوری.

 

سری تکان داد و لبخند سردی زد.

_راحت باش…

 

همین که وارد آشپزخانه شدم نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم و دستم را روی قلبم که محکم به سینه‌ام می‌کوبید فشردم.

 

من و نامی پسرمان در خانه تنها بودیم و من هیچ ایده‌ای از این که چرا نامی که با شدت و سردی درحال دوری کردن از من بود؛ به‌سرش زده بود که برای مهمانی به خانه‌ام بیاید.

 

اگر دیروز کسی چنین حرفی به من می‌زد مسلما تا می‌توانستم به او می‌خندیدم!

 

دستپاچه شروع به دم کردن چای و چیدن میوه و شیرینی کردم.

 

درحال فکر کردن به این بودم که چطور وقتی به پذیرایی برگشتم سر حرف را باز کنم که یادم آمد در این خانه تقریبا هیچ‌چیز از حضور یک مرد وجود ندارد!

 

#پست_290

 

 

مسلما نامی نیامده بود تا در پذیرایی خانه‌ی من به‌دنبال وسایل باربد بگردد!

 

مگر این که وارد اتاق خواب که در آن تنها وسایل من و فرهاد به‌چشم می‌خورد می‌شد!

 

کاش عکس‌هایی که قبل از آمدن زندایی به خانه‌مان به دیوار چسبانده بودیم را بر نمی‌داشتیم!

 

میوه‌ها را که چیدم از شدت اضطراب سریع به پذیرایی برگشتم ولی با پیدا نکردن نامی چند لحظه خشکم زد.

 

نگاهم به‌سوی در اتاق خواب که باز مانده بود چرخید و سریع به‌سمتش دویدم.

_نامی؟ کجا رفتی؟!

 

همین که وارد اتاق شدم متوجه شدم بالای سر فرهاد ایستاده و دستش را روی بینی‌اش گذاشته.

_هیششش آرومتر فریا بچه خوابه…

 

نگاه خیره‌اش روی فرهاد حسابی دلهره به دلم انداخته بود.

_اینجا چیکار می‌کنی؟

 

نگاهش را از فرهاد برداشت و به من دوخت.

_صدای گریه‌ی بچه رو شنیدم اومدم ببینم اتفاقی نیفتاده باشه… راستی اسمش چی بود؟

 

دستی به صورتم کشیدم.

_فرهاد…

 

همانطور که نگاهش را به دور تا دور اتاق دوخته بود ابرویی بالا انداخت.

_حالا چرا فرهاد؟

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_نمی‌دونم… فقط از بچگی این اسم رو دوست داشتم. ذاتا حالم چندان برای یه مراسم اسم گذاری مناسب مساعد نبود!

 

خیره نگاهم کرد.

_چرا حالت مساعد نبود؟

 

از نگاهش حس خوبی نگرفتم.

انگار که دنبال پیدا کردن آتو بود.

_می‌شه بریم بیرون حرف بزنیم؟ می‌ترسم فرهاد بیدار بشه!

 

سری تکان داد و پشت سرم از اتاق خارج شد.

_نگفتی چرا حالت خوب نبود؟

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_مشکلات زنونه. می‌دونی یه‌چیز عادیه ممکنه برای هر زن بارداری پیش بیاد.

 

#پست_291

 

 

خواست سوال دیگری بپرسد که در به‌صدا در آمد.

 

نفس راحتی کشیدم و برای اولین‌بار از این که مجبور نبودم با نامی تنها بمانم خوشحال شدم.

 

سوال و جواب‌های مشکوکش و این حضور بی‌مورد داشت مرا می‌ترساند!

_حتما باربده. می‌رم در رو باز کنم.

 

با مکث نگاهم کرد.

_شوهرت کلید نداره؟

 

با قدم‌هایی بلند به‌سوی در دویدم.

_حتما جا گذاشته… خیلی حواس پرته!

 

همین که در را باز کردم با دیدن باربد که انگار با عجله و نفس‌نفس زنان خودش را رسانده بود خیالم کمی راحت شد.

_سلام خوش اومدی بیا داخل…

 

سرش را از در داخل داد و با صدای بلندی گفت:

_مهمون داریم؟ نگفته بودی!

 

چشم و ابرویی برایش آمدم.

_آره نامی جان زحمت کشیدن اومدن بهمون سر بزنن!

 

سریع وارد خانه شد و با لبخندی بزرگ به‌سوی نامی رفت.

_سلام آقا نامی مشتاق دیدار… خیلی خوش اومدین.

 

نامی با چشم‌هایی کدر شده از جا بلند شد و با باربد دست داد.

 

قبل از جواب دادن کمی مکث کرد.

 

انگار که استخوانی در گلویش مانده باشد.

_سلام باربد… از اونجایی که نه توی عقدتون حضور داشتم و نه موقع به‌دنیا اومدن فرهاد گفتم زشته یه‌سر نزنم و چشم روشنی ندم!

 

باربد کمی جا خورد ولی سریع خودش را جمع و جور کرد.

_خیلی لطف کردی نامی جان اتفاقا طی این مدت خیلی دلمون واسه‌ت تنگ شده بود!

 

با شنیدن مزخرفاتش چشمی چرخاندم.

 

مشخص بود کاملا هول شده است!

 

همین که روی مبل کنار نامی نشست نامی با صورتی متعجب پرسید:

_ببینم بیرون داره بارون می‌باره؟

 

 

باربد عادی سر تکان داد.

_نه اتفاقا هوا آفتابیه…

 

نامی چشم‌هایش را ریز کرد و با لحنی مشکوک پرسید:

_پس چرا شما موهات نم داره؟

 

#پست_292

 

 

با شنیدن حرفش من و باربد خشک شده نگاهی به یکدیگر انداختیم.

 

باربد از حمام آمده و یادش رفته بود موهایش را خشک کند!

 

باربد تک خنده‌ای کرد و به‌سختی شروع به حرف زدن کرد.

_من چیزه… از بیرون که می‌اومدم همسایه از بالای پنجره آب ریخت پایین از شانس بد منم دقیقا زیر پنجره‌ی خونه‌ش ایستاده بودم برای همین خیس شدم!

 

نامی با حالتی که مشخص بود باورش نشده نگاهش کرد.

 

برای عوض کردن بحث سریع گفتم:

_من برم واسه‌تون چای و شیرینی بیارم. باربد تو هم می‌خوری دیگه؟!

 

سریع از جا پرید.

_وایسا بهت کمک کنم…

 

با دیدن نگاه التماس‌آمیزش که مشخص بود می‌خواهد از زیر سوال و جواب‌های نامی فرار کند آهی کشیدم و هردو به‌سوی آشپزخانه به راه افتادیم.

 

همین که وارد آشپزخانه شدیم نیشگونی از بازویش گرفتم.

_ناقص‌الخلقه نباید موهات رو خشک می‌کردی بعد میومدی پایین؟

 

همانطور که بازویش را می‌مالید عصبی گفت:

_ای بابا پیامت رو دیدم هول شدم… اصلا این اینجا چیکار می‌کنه؟

 

سینی چای را به دستش دادم و پراسترس جواب دادم:

_خودمم نمی‌دونم بخدا باربد از وقتی اومده یه‌جوری رفتار می‌کنه نصف بدنم بی‌حس شده. چرا انقدر خونسرده؟

 

نفس عمیقی کشید و لبش را تر کرد.

_بیا بریم تو پذیرایی تنها نمونه زشته.

 

سری تکان دادم و با گرفتن شیرینی هردو وارد پذیرایی شدیم.

 

نگاهش مدام روی گوشه به گوشه‌ی خانه می‌چرخید و همین اضطرابم را بیشتر کرده بود!

 

با دیدنمان با لحن خشکی گفت:

_راضی به زحمت نبودم!

 

می‌دانستم آمدن به اینجا یکی از سخت‌ترین تصمیمات زندگی‌اش بود.

 

حتی مجبور به این کار نبود و من دلیل آمدنش را درک نمی‌کردم.

_از کارهای نمایشگاه چه‌خبر؟ قرارداد رو بستین؟

 

نامی سری تکان داد و با همان اخم‌های درهم نگاهی به فاصله‌ی بین من و باربد انداخت که باعث شد کمی از هم دور شویم!

_یه‌سری بندها رو تغییر دادم و قرارداد امضا شد.

 

باربد لب‌هایش را به‌هم فشرد.

_خوبه… برای مراسم آشنایی تشریف میارید؟

 

نامی نگاهش را به من دوخت.

_صددرصد. دلم می‌خواد با همه آشنا بشم.

 

نگاهش باعث شد کمی هول کنم.

با شنیدن صدای فرهاد من و باربد هردو بی‌هوا از جا پریدیم.

 

باربد سریع گفت:

_من می‌گیرمش!

 

#پست_293

 

 

چنگی به بازویش انداختم و با فشار روی کاناپه میخش کردم.

_بچه از خواب بلند می‌شه مامانش رو می‌خواد… شما بشین پیش مهمون.

 

با قدم‌هایی بلند به‌سوی اتاق به راه افتادم و خودم را از تیررس نگاهش دور کردم.

 

فرهاد گریان را در آغوش گرفتم و روی تخت نشستم تا با شیر دادن آرامش کنم.

 

حدس می‌زدم نامی نسبت به یک‌سری مسائل مشکوک شده باشد!

 

امکان نداشت نامی که تا دیروز سایه من و باربد را با تیر می‌زد امروز برای عرض ارادت و احترام پا به خانه‌مان گذاشته باشد!

 

با درک این مسئله فرهاد را به خودم فشردم و نفسم را حبس کردم.

 

ترسیده بودم!

 

از این که نامی حقیقت را بفهمد و به‌سرش بزند ترسیده بودم!

 

می‌دانستم طوفانی در راه است و تمام تلاشم را می‌کردم تا این طوفان کمترین خسارت را به‌کسانی که دوستشان دارم برساند ولی خیلی چیزها دست من نبود…

 

این طوفان خرابی و تلفات داشت و من عجیب از آن روی کینه‌جوی نامی می‌ترسیدم!

 

به پذیرایی که برگشتم متوجه شدم نامی قصد رفتن کرده است.

 

با دیدن فرهاد در آغوشم لحظه‌ای مکث کرد و سریع برایم تکان داد.

_از دیدنتون خوشحال شدم. توی مهمونی نمایشگاه می‌بینمتون. فعلا.

 

با باربد تا دم در همراهی‌اش کردیم.

 

همین که در باز شد قبل از بیرون رفتن نامی، داریوش وارد ساختمان شد!

 

به‌محض چشم در چشم شدنشان من و باربد نگاهی به یکدیگر انداختیم.

 

باربد سریع گفت: سلام همسایه… ایشون نامی خان پسرعمه‌ی فریا و مهمون ما هستن!

 

نامی کمی مکث کرد و سری برای داریوش تکان داد.

_شما ساکن اینجا هستین؟

 

قبل از این که داریوشِ گیج شده جوابی بدهد سریع گفتم:

_بله ایشون آقا داریوش هستن همسایه طبقه بالای ما…

 

نامی نگاه خیره‌ای به هرسه نفرمان انداخت و سرش به‌سمت بالا چرخید.

_طبقه‌ی بالا متروک نیست؟!

 

داریوش سرفه‌ای کرد و لبخند زد.

_خیر من چند ماهی هست اون‌جا رو خریدم… تنها زندگی می‌کنم!

 

نامی لب‌هایش را به‌هم فشرد و سر تکان داد.

_به‌هرحال من دیگه رفع زحمت می‌کنم. بااجازه!

 

به‌محض بسته شدن در پشت سرش نفس راحتی کشیدم و فرهاد را در آغوش باربد فرو کردم.

_وای خدا هرلحظه امکان داشت قلبم وایسه!

 

داریوش بهت زده روی پله‌ ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد.

_این همون نامیِ معروف خودمون بود؟

اینجا چیکار می‌کرد؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نام نامدار
نام نامدار
14 روز قبل

نمی دونم چرا فریا همه چیز رو به نامی نمیگه اکه واقعا دوسش داره نباید چیزی رو ازش پنهان می‌کرد
خوب اگه از همون اول می فهمید همه چیز براش راحت تر بود نه نامی عذاب می‌کشید نه خودش
حداقل می تونست بگه صوری ازدواج کردن

نازنین
نازنین
14 روز قبل

کاش نامی به جای رفتن همون موقع دنبال فریا می‌رفت آخه کدوم احمقی یه شب قبل عروسیش خودشو تقدیم یکی دیگه می‌کنه چرا نامی بااین همه هوش شک نکرد

خواننده رمان
خواننده رمان
14 روز قبل

وای ممنون فاطمه جان عالی بود کاش روزی دو پارت میومد زودتر تکلیف روشن میشد

mina
mina
14 روز قبل

مثل همیشه بی نقص
ممنونم ازتون فاطمه جان
اگه یه پارت دیگه بدین به ماوقلب بی جنبمون لطف بزرگی کردین

راحیل
راحیل
15 روز قبل

وای به لحظات ملکوتی دق کردن رسیدم وای چه حال شگفت و عجیه ممنون عزیز یه پارت دیگه بزار لطفا تکلیفمون با قلبمون مشخص شه عزیز قلمت زیبا، فکر و تخیل وسیع

مریم گلی
مریم گلی
15 روز قبل

سلام خیلی منتظر پارت جدید بودم ،،ممنون از شما ،خسته نباشید نویسنده عزیز

نازنین
نازنین
15 روز قبل

هوففف توروخدا یه پارت دیگه هم بذار فاطی جون

بانو
بانو
15 روز قبل

ایول نامی عجب حرکت خفن ی زد😆😆😆😆

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x