یه اتاق پناه آورده بود تحمل دیدن آن دو را نداشت .. این بی شرمی برایش ازار دهنده بود. رفتار هاکان هم جای خود داشت تا قبل از پا گذاشتنش در این خانه اصلا فکرش را هم نمیکرد او چنین ادم بی ملاحضه و از خود راضی باشد . لحاف را
یاد تمام حمایتهایش از خودم افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. باربد که تازه از دست فرهاد خلاص شده بود قدمی بهسمتم برداشت و بازوهایم را میان دستانش گرفت. _کسی بهت چیزی گفته؟ بهسختی لبخند زدم. _نه من فقط… به این فکر میکردم تنها کسایی که توی این دنیا طرف من هستن دارن میرن و
روی مبل نشسته بود و بلند در موبایلش میخندید. که با ورود یکبارهی قباد ترسیده موبایلش را کنار انداخت. با دیدن قباد دستش را روی قلبش گذاشت و با تعجب گفت: _ عشقم؟ یکم آرومتر نمیگی میترسم؟ اخمهایش بی اراده در هم رفتند. جلو رفت و همانطور که کتش را در میآورد
به قلم رها باقری دلم میخواست چشم ببندم و وقتی باز کنم که تهران و جلوی در خانهی همایون باشم. باد داغ کویری همراه گرد و خاک، از پنجرههای اتول به سر و صورتمان میزد و نفس کشیدن را سخت میکرد. چشمم خواب میخواست اما ترس و ناامنی نمیگذاشت پلک روی هم بگذارم. عباسعلی خواب رفته