یاد تمام حمایتهایش از خودم افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد.
باربد که تازه از دست فرهاد خلاص شده بود قدمی بهسمتم برداشت و بازوهایم را میان دستانش گرفت.
_کسی بهت چیزی گفته؟
بهسختی لبخند زدم.
_نه من فقط… به این فکر میکردم تنها کسایی که توی این دنیا طرف من هستن دارن میرن و من میدونم و یه ارتش از آدمایی که ازم متنفرن!
عمیقتر خندیدم.
_حتی نامی که دوسم داره هم ازم متنفره!
اخم کمرنگی روی صورتش نشست و شانههایم را در آغوش کشید.
_هیچکس از تو متنفر نیست فریا اگه همهچیز رو راجعبه من بفهمن تو…
میان حرفش پریدم.
_بهجز نامی هیچکس قرار نیست چیزی رو راجعبه تو بفهمه باربد!
کمی سرش را عقب کشید.
_منظورت چیه؟
شانهای بالا انداختم.
_تنها کسی که نظرش واسهم مهمه نامیه… بقیه میتونن برن درشون رو بذارن!
نگاه متعجبش را که دیدم ادامه دادم:
_من قرار نیست گرایش جنسی تورو که یهچیز خصوصیه همهجا جار بزنم تا آدمایی که واسهم اهمیتی ندارن و توی این یکسال از مرده و زندهم خبری نگرفتن طرز فکرشون نسبت بهم عوض بشه!
داریوش قدمی به جلو برداشت و کنار باربد ایستاد.
_ولی اینجوری همهچیز واسهت سخت میشه فریا… تو این همه درد و زخم زبون رو بخاطر ما به جون خریدی! درسته گرایش من و باربد یهچیز شخصیه ولی با بیانش تا وقتی که مجازاتی پشتش نباشه مشکلی نداریم!
بهآرامی شانهام را نوازش کرد.
_تو همهچیز را به همه میگی و همهی شک و شبههها راجعبه خودت و فرهاد از بین میره.
فقط اینجوری میتونی یه زندگی آروم داشته باشی!
دستی بهصورتم کشیدم و با صدایی لرزان گفتم:
_من فقط… خیلی دلم واسهتون تنگ میشه.
کاش یه راهی بود تا اینجا بمونید. آخه مگه شماها چه گناهی کردین؟ نمیتونم باهاش کنار بیام… بخدا نمیتونم!
#پست_355
داریوش خندید و هردویمان را بهآغوش کشید.
_توی این جامعه همیشه ضعیفترین قشر قربانی میشن نه گناهکارترینشون!
هروقت عدالت راهش رو به اینجا باز کرد؛ راه ما هم برای برگشتن پیش عزیزانمون باز میشه!
آهی کشیدم و بهآرامی گفتم:
_یاد اولین باری که من و باربد پا به این خونه گذاشتیم افتادم.
همینجوری بغلمون کردی و سعی کردی آروممون کنی!
هردویمان را بهعقب هل داد.
_توی هر برههای از زندگیتون لوس هستین!
بیاید بریم یهچیزی بخوریم از گشنگی هلاک شدیم!
همین که بهسوی آشپزخانه به راه افتادم صدای در باعث شد سرجا خشکم بزند.
نگاهی به صفحه آیفون انداختم و با دیدن چهره عمه ناگهان رنگ از رخم پرید.
_وای عمه مهساست!
باربد سریع بهسمتم آمد.
_اینجا چیکار داره؟
گوشی را برداشتم و سریع جواب دادم:
_بله؟
اخمهایش هنوز درهم بود.
_منم فریا در رو باز کن!
با بیحالی در را باز کردم و نگاهی به باربد انداختم.
_سیما بهش گفته من و نامی با هم رابطه داریم!
چشمهایش گرد شد و سریع سرش را بهاطراف چرخاند.
_داریوش تو فرهاد رو بردار ببر تو اتاق ما از پسش بر میایم.
داریوش سری تکان داد و باربد بهسوی در رفت تا بازش کند.
با تنی لرزان از اضطراب کنار در ایستادم و به عمه که از پلهها بالا میآمد نگاه کردم.
حتما آمده بود تا بابت رابطه داشتن با نامی سرزنشم کند!
عمه همین که رسید نگاه تیزی به من و باربد انداخت.
باربد دستش را دور شانهام حلقه کرد و لبخند بزرگی زد.
_سلام عمه جان خوش اومدید!
لبم را محکم گاز گرفتم و لعنتی به خودم فرستادم.
انقدر همهچیز عجلهای گذشت که یادم رفته بود به باربد اطلاع دهم عمه از طلاقمان خبر دارد.
#پست_356
عمه با اخمهایی درهم نگاهی به باربد انداخت.
_نیازی به نقش بازی کردن نیست. نامی گفت از هم جدا شدین!
باربد با دهانی بازمانده نگاهش کرد و سریع از من فاصله گرفت.
_من فکر کنم کارتون خصوصی باشه…
نگاهی به هردویمان انداخت.
_تنهاتون میذارم تا راحت باشید!
با چشمهایی گرد شده به باربد که از پلهها بالا میرفت نگاه کردم.
واقعا مرا فروخته بود!
_نمیخوای دعوتم کنی بیام داخل؟
با شنیدن صدای عمه سریع از جلوی در کنار کشیدم.
_بفرمایید عمه… خوش اومدین!
وارد خانه شد و روی اولین مبلی که در دسترس بود نشست.
زیرچشمی نگاهی به اتاق خواب انداختم و با لبهایی بههم فشرده بهسوی عمه به راه افتادم.
_عمه واسهتون شربت بیارم یا…
میان حرفم پرید.
_چیزی نمیخورم بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم.
با شنیدن لحن جدی و ناراحتش روی مبل نشستم و دستهای عرق کردهام را درهم قفل کردم.
چند لحظه خیره نگاهم کرد و گفت:
_حتما نامی تا الان بهت خبر داده که چه اتفاقی افتاده پس میرم سر اصل مطلب!
دستی بهگلویم کشیدم و در سکوت نگاهش کردم.
_من راضی به رابطهای که بین شما شکل گرفته نیستم.
سرم را پایین انداختم.
به عمه حق میدادم ولی قلبم خیلی عمیق شکسته بود.
_جفتمون خوب میدونیم نامی هیچوقت نمیتونه کاری که باهاش کردی رو فراموش کنه. علاوه بر این تو یه بچه داری فریا…
باید بدونی چی واسهت خوبه و چی بده!
حتی لحظهای سرم را بالا نگرفتم و اجازه دادم همه حرفهای در قلبش را خالی کند.
_اون با تو خوشبخت نمیشه!
هیچوقت خیالش راحت نیست و همیشه یهچیزی مثل خوره وجودش رو نابود میکنه!
بالاخره حرف آخرش را به زبان آورد.
_میخوام ازت درخواست کنم از زندگی نامی بیرون بری.
#پست_357
سرم را بالا گرفتم و با آرامش نگاهش کردم.
_به نامی هم همین حرفها رو زدین؟
نفس سنگینی کشید.
_آره…
لب تر کردم.
_جوابش چی بود؟
سرش را بهدوطرف تکان داد.
_جواب واضحی نداد. دکم کرد!
کمی مکث کرد و آرام گفت:
_من که دشمنت نیستم عمه جان. چیزی که ازت میخوام بهنفع خودت هم هست.
بهنظرت اگه یهدرصد نامی قبول کنه با هم ادامه بدین میتونه بچهای که حاصل خیانتت به اونه رو تحمل کنه؟
دندانهایم را محکم بههم فشردم تا حرفی از میانشان بیرون نزند.
فرهادِ من حاصل خیانت نبود!
پارهی تن من پسر مردی بود که از ته قلبم عاشقش بودم و هیچوقت بهخاطر سپردن تنم به او پشیمان نشدم!
_اگه همهچیز جوری که شما میبینید نباشه چی؟
اگه من به نامی خیانت نکرده باشم و فرهاد حاصل خیانتم نباشه، شما اجازه میدید کنارش بمونم؟
ناگهان انگار که بغضی ته گلویش گیر کرده باشد اشک در چشمهایش حلقه زد و نالید:
_آرزومه فریا… تنها آرزوم اینه که رنگ خوشبختی رو تو چشمای نامی ببینم!
تو که نمیدونی بچهم توی این یک سال چهجوری شکست!
دستی بهگلویم کشیدم.
میدانستم. بهتر از هرکسی میدانستم!
_ببخشید عمه… معذرت میخوام ولی الان نمیتونم چیزی بگم!
روزی که حقیقت رو بشه میام از شما و عمو عارف بابت بیمعرفتیم حلالیت میگیرم ولی الان حقی برای حرف زدن ندارم!
آهی کشید و با ناراحتی سر تکان داد.
_من فقط اومده بودم تا از عواقب تصمیمت با خبرت کنم. تصمیم به همهچیز به خودت بر میگرده!
دستی بهصورتم کشیدم و پلکهایم را بههم فشردم.
_دیگه میرم خونه عارف منتظرمه. امیدوارم بدونی داری چیکار میکنی فریا.
تا دم در بدرقهاش کردم و بعد از رفتنش تکیهام را به در دادم.
#پست_358
دستی بهسر دردناکم کشیدم و لبهایم را بههم فشردم.
همین که تکیهام را از روی در برداشتم در اتاق خواب باز شد و داریوش از اتاق خارج شد.
برای لحظهای یادم رفته بود داریوش فرهاد را به داخل اتاق برده بود!
نگاهی بهصورت پربغضم انداخت و آهی کشید.
_گریه نکن باشه؟ همهچیز درست میشه فریا بهزودی میتونی بیگناهیت رو بههمه ثابت کنی!
هومی کشیدم و سر تکان دادم.
_چطوری فرهاد رو ساکت نگه داشتی؟
شانهای بالا انداخت.
_پستونک مورد علاقهش رو کردم دهنش.
چپچپی نگاهش کردم.
_دارم جون میکنم تا ترکش بدم انقدر اون ماسماسک رو نکنه تو دهنش اونوقت تو دستی تقدیمش کردی؟
خندهاش گرفت.
_گفتم زشته وسط بحث حماسه کنه. نمیخوام مامان بزرگ بدعنقش اینجوری باهاش آشنا بشه!
آهی کشیدم.
_عمه بدعنق نیست. اتفاقا خیلی هم بامحبته ولی بالاخره پای پسرش در میونه اون که از چیزی خبر نداره. فکر میکنه میخوام دوباره زندگیش رو خراب کنم.
داریوش اخمی کرد و شانهام را فشرد.
_امیدوارم وقتی همهچیز رو فهمیدن از رفتارشون پشیمون بشن.
چینی به صورتم انداختم.
_بیخیال هنوز هم از هر جهت نگاه کنی مقصر منم که به نامی و عشقش پشت پا زدم. تنها امیدم به حسیه که هنوز توی چشمای نامی جرقه میزنه. همین!
نفس سنگینی کشید و سر تکان داد.
_من میرم بالا حتما باربد داره بال بال میزنه که بفهمه چیشده.
صورتم را جمع کردم.
_بهش بگو آدم حتی حیوون خونگیش هم انقدر راحت نمیفروشه من که آدم بودم!
تک خندهای کرد و بهسوی در به راه افتاد.
از دم در نگاهی به فرهاد که درحال عشق کردن با پستانکش بود انداختم و لبخند کمرنگی زدم.
_من حتی اگه از حق خودم برای داشتن نامی بگذرم از حق تو نمیگذرم پسرکم… اول و آخر جای تو توی بغل باباته!
#پست_359
نامی
بهسرعت خودش را به خانه رساند و مقابل چشمان مضطرب احسان و نریمان بسته پلاستیکی را از داخل جیبش بیرون کشید.
_ایناهاش روی این گوش پاک کن آب دهنشه… یه تار مو هم افتاده بود روی بالشتش برداشتم.
کمی مکث کرد.
_اگه اینا تاثیری نداشت باید بگم کل لباسم رو تفی کرد میشه از اون هم نمونه برداشت.
احسان تک خندهای کرد و بسته را از دستش گرفت.
_بده من همین کافیه. ببینم فریا مشکوک نشد؟
سری تکان داد.
_نمیدونم اصلا یادم نمیاد چی بهش گفتم و مکالمه چهجوری پیش رفت. همهش حواسم پِی بچه بود!
احسان سریع گفت:
_من میرم زودتر نمونه رو تحویل بدم.
_چهقدر طول میکشه جوابش بیاد؟
نگاهی بهصورت رنگ پریدهی نامی انداخت.
_حالا که نمونه داریم فکر کنم یکی، دو روز!
موهایش را به چنگ کشید و عصبیتر از قبل روی مبل نشست.
همین که احسان رفت نریمان کنارش روی مبل نشست.
_اگه… اگه فرهاد واقعا بچهی تو باشه چیکار میکنی نامی؟
سرش را میان دستش گرفت و نالید:
_نمیدونم نریمان… نمیدونم.
کم کم دارم دیوونه میشم.
نریمان اخمهایش را درهم کشید.
_باید ازش شکایت کنی. اون بچهت رو ازت پنهون کرده نامی قانون طرف تورو میگیره!
نامی کلافه از جا بلند شد و بیحرف سیگاری روشن کرد.
نریمان حالش را که دید آهی کشید و گفت:
_میخوای بریم خونه یه سر به مامان و بابا بزنیم؟
نامی اخمی کرد.
_مامان الان عصبانیه منم حوصله نصیحت ندارم.
نریمان زیر چشمی نگاهش کرد.
_میخواست بره با فریا حرف بزنه!
سریع بهسمتش چرخید.
_چی؟ چرا زودتر نگفتی؟
نریمان شانهای بالا انداخت.
_چون داشتی با چیز مهمتری سر و کله میزدی.
#پست_360
سریع گوشی را در دست گرفت و به شمارهی مهسا زنگ زد.
بعد از نگرفتن جواب گوشی را روی میز پرت کرد.
آنقدر حالش بد و غریب بود که خیال میکرد تا وقتی که جواب آزمایش برسد قلبش از کار میافتد.
ترسیده و رنجیده بود از همه و بهخصوص از خودش…
_پاشو بریم خونه یهسر هم به بابا بزنیم خیلی وقته خبرش رو نگرفتم.
نریمان سری تکان داد و از جا بلند شد.
همین که سوار ماشین شدند نریمان بهآرامی گفت:
_رفتیم اونجا با مامان بحث راه ننداز نامی بابا زیاد حالش خوب نیست.
با نگرانی بهسمتش چرخید.
_چرا؟ اتفاق جدیدی افتاده؟
لبهایش را بههم فشرد.
_شیمی درمانی آخرش زیاد خوب پیش نرفته حالش بد شده.
نامی سریع گفت:
_پس چرا به من چیزی نگفتین؟
نریمان اخمی کرد.
_چون سرت شلوغ بود. هم مشغول کارهای شرکت بودی و هم این کار جدید نمایشگاهت… بابا گفت چیز خاصی نیست زیاد نگرانت نکنیم!
با عذاب وجدان دستی بهصورتش کشید و نفس سنگینش را پر صدا بیرون داد.
_خدا لعنتم کنه که مثل آدم زندگی کردن بهم نیومده!
دغدغهی فکریاش انقدر زیاد بود که نمیدانست برای کدام یک غصه بخورد.
گاهی با خودش میگفت کاش هیچوقت برنمیگشت و در بیخبری و نادانی مطلق بهسر میبرد تا فهمیدن حقایق انقدر قلبش را سنگین نمیکرد.
بهمحض رسیدن به عمارت هردو وارد حیاط شدند.
قصد داشت با مهسا صحبت کند تا دست از سر فریا بردارد.
تا خودش تکلیفش را با فریا روشن نکرده نمیخواست کس دیگری وارد رابطهشان شود و سوتفاهمات میانشان شدت بگیرد.
همین که در را باز کرده و وارد عمارت شدند نامی با دیدن مریم و سیما که کنار مهسا و عارف نشسته بودند دندانهایش را بههم فشرد و نفس پرحرصی کشید.
#پست_361
انگار این روز نحس تمامی نداشت.
مریم با دیدنش سریع از جا بلند شد و او را در آغوش کشید.
_سلام خاله جان حالت خوبه پسرم؟
سری برایش تکان داد و بهسختی لبخند زد.
_سلام ممنون خاله.
نگاهش بهسوی صورت درهم مهسا و عارف چرخید.
نریمان بهآرامی ضربهای به پهلویش کوبید.
_آروم باش اول ببینیم چهخبر شده!
لبش را تر کرد و بهسمت عارف به راه افتاد.
_حالت خوبه بابا؟
عارف نگاه سنگینی به او انداخت و سر تکان داد.
_خوبم… بهموقع اومدی پسرم اتفاقا الان ذکر خیرت بود!
ابروهایش بالا پرید و سوالی نگاهی به مهسا انداخت.
مهسا زیرچشمی به سیما اشاره کرد و سرش را بالا انداخت.
نامی که تازه دوهزاری کجش افتاده بود دندانهایش را بههم فشرد و عصبی روی مبل نشست.
_اتفاقی افتاده که من باید در جریانش باشم؟
عارف تک سرفهای کرد.
_یهسری شایعات عجیب غریب و ناروا تو خانواده پیچیده که خواستم ختم بهخیرش کنم!
نفس سنگینی کشید.
میدانست بالاخره سیما زهرش را ریخت و خبر رابطهی پنهان خودش و فریا را به گوش عارف رسانده بود.
در این موقعیت تنها اولویت زندگی او فهمیدن نسبت فرهاد با خودش بود و تا وقتی به آن پی نمیبرد لحظهای آرام نمیگرفت.
_اگه این شایعات مربوط به منه پس توی خانواده خودم بهصورت خصوصی حل میشه. دلیل حضور خاله و دخترش رو توی این جمع نمیدونم!
سیما سریع جبهه گرفت.
_وا پسرخاله ما که غریبه نیستیم!
بهخدا از اون شب که تورو با فریا دیدم خواب به چشمم نیومده که نکنه اون مار خوش خط و خال دوباره…
بیهوا میان حرفش پرید.
_دهنت رو ببند سیما.
مریم هینی کشید و سیما بهت زده نگاهش کرد.
عارف سریع تذکر داد:
_نامی…!
#پست_362
عصبی از فشاری که این چند روز تجربه کرده بود صدایش را بالا برد.
_یک دیگه هیچوقت تو زندگی شخصی من سرک نمیکشی، دو دیگه از خانوادهم برای تحت فشار گذاشتن من استفاده نمیکنی، سه دیگه به فریا توهین نمیکنی…
انگشت اشارهاش را به سمتش تکان داد.
_تا الان هم به احترام خاله چیزی بهت نگفتم… حالا هم تشریف ببرید تا ما مسائل خانوادگیمون رو بین خودمون حل کنیم!
مریم سرخ شده از جایش بلند شد.
_واقعا که اینه جواب خوبی و دلسوزی ما مهسا جان؟
نریمان سریع گفت:
_خوبی و دلسوزی یا خبرکشی و دوبهم زنی؟
والله بهنظرم شما از این به بعد رو تربیت دخترت بیشتر کار کن و بهش یاد بده غرور و شخصیت داشتن چیز خوبیه!
عارف چند سرفهی پشت سرهم و عصبی کرد و صدایش را بالا برد.
_بس کنید!
با همهتونم من توی خونهم دعوا و بیاحترامی نمیخوام.
مریم دست سیما را پشت سر خود کشید و حرصی گفت:
_والله اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم ما که نیتمون خیر بود گفتیم دوباره از اون دختره ضربه نخوری ولی انگار شماها سرتون رو کردین توی برف… دیگه شمارو بهخیر و مارو بسلامت.
هیچکس حرفی نزد و همه در سکوت به رفتنشان نگاه کردند.
مهسا از رفتار سیما و مریم ناراحت بود و انتظار نداشت سرزده به اینجا بیایند و قبل از این که بتواند حرفی بزند همهچیز را کف دست عارف بگذارند.
هیچوقت دلش نمیخواست عارف در چنین وضعیتی با این اتفاقات دست و پنجه نرم کند!
عارف بهمحض رفتنشان صورتش را درهم کشید.
_واقعا ازتون انتظار این بیاحترامی رو نداشتم.
نامی لبهایش را بههم فشرد و با اعصابی بههم ریخته گفت:
_بار اولی نیست که این دختره دماغش رو میکنه تو کفش من بالاخره باید حد و حدودش رو بهش نشون میدادم…
کمی مکث کرد.
_عذر میخوام که توی این وضعیت شاهد چنین مکالمهای بودین!
عارف بهسمت نریمان چرخید.
_تو چرا این وسط جوش آوردی؟
نریمان شانهای بالا انداخت.
_دیدم نامی راه رو باز کرده گفتم منم زهرم رو بریزم… خوشم نمیاد کسی تو زندگیمون دخالت کنه. حتما پسفردا سرشون رو تو رابطه من و فرشته هم فرو میکنن!
مهسا چشمانش را برای پررویی پسرک گرد کرد.
_چی گفتی؟ یکبار دیگه تکرار کن ببینم!
نریمان خواست سریع جواب بدهد که عارف عصبی گفت:
_الان موضوع مهمتری هست که باید راجعبهش حرف بزنیم!
#پست_363
نگاه خیرهاش را به نامی دوخت.
_تو با فریا چه رابطهای داری؟
نامی جدی نگاهش کرد.
_منظورتون از رابطه چیه؟
عارف کمی بهسمتش خم شد.
_بحث رو نپیچون نامی!
تو با یه زن متاهل که بچه هم داره و یه زمانی عاشقش بودی چه رابطه مخفی داری؟
نامی با خونسردی جواب داد:
_من با هیچ زن متاهلی هیچ رابطه مخفی ندارم!
عارف خواست حرفی بزند که مهسا با کلافگی گفت:
_فریا از باربد طلاق گرفته عارف!
عارف سیخ سر جایش نشست و خیره نگاهش کرد.
_چی؟ پس چرا مهمونی نامی با هم اومده بودن؟
نامی کلافه از سوالهای بیپاسخ گفت:
_خودمم نمیدونم. هیچکس از جداییش خبر نداره حتی خانوادهش!
منم اتفاقی فهمیدم.
عارف اخمهایش را درهم کشید و کمی سکوت کرد.
_خب تصمیمت چیه؟
نامی زیر چشمی نگاهی به نریمان انداخت و دکمه اول لباسش را باز کرد.
_تا چند روز دیگه تصمیمم رو بهتون اعلام میکنم ولی خواهشا تا اون موقع اجازه ندین کسی چیزی بفهمه. خوشم نمیاد تو زندگی شخصیم سرک بکشن.
عارف متفکرانه نگاهش کرد.
_کسی که عالم و آدم رو از رابطهش خبر دار کرده خودتی نه بقیه نامی خان!
لبهایش را بههم فشرد و سر تکان داد.
خواست حرفی بزند که صدای خاتون بلند شد.
_شام حاضره خانوم…
بیحرف از جا بلند شدند بهسوی میز به راه افتادند.
هرکدام در افکار خودش غرق بود و همه میدانستند همهچیز بستگی به تصمیم نامی دارد و تا وقتی او چیزی را تایید نکند کاری از دستشان بر نمیاید.
شام در میان سکوتی سنگین سرو شد.
بهمحض تمام شدن غذا نامی از جایش بلند شد و ساز رفتن زد.
_از این به بعد زود به زود بهتون سر میزنم. این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود!
نریمان هم پشت سرش سریع از جا پرید.
_منم میرم خونهی نامی.
مهسا چپ چپی نگاهش کرد.
_از وقتی داداشت اومده انگار یادت رفته خونه زندگی داری از هفت روز هفته هشت روزش رو اونجایی!
#پست_364
بیاهمیت خم شد و وسایلش را برداشت.
_اونجا بیشتر خوش میگذره!
حاضر بود نصف عمرش را بدهد تا وقتی که جواب آزمایش مشخص میشود کنار نامی باشد.
در طی این یک سال هربار که اسم فریا و باربد کنار یکدیگر میآمد جانش آتش میگرفت.
هم برای برادری که آوارهی غربت شده بود و هم برای خیانت دختری که برادرانه دوستش داشت!
فکر این که فرهاد برادر زادهاش بوده باشد و او در این یک سال یکبار هم او را در آغوش نگرفته باشد دیوانهاش میکرد.
نمیتوانست حال نامی را درک کند برای همین فقط ترجیح میداد در این لحظات در کنارش باشد!
بعد از خداحافظی از عارف و مهسا هردو سوار ماشین شده و بهسوی خانه به راه افتادند.
نریمان زیرچشمی نگاهی به نامی انداخت و گفت:
_ولی خوب شد سر بزنگاه رسیدیما نه؟
چپچپی نگاهش کرد و جوابی نداد.
بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره شروع به حرف زدن کرد.
_بین تو و فرشته دقیقا چهخبره؟
نریمان صاف سرجایش نشست.
_چیز خاصی نیست جاست فرندیم!
ابروهایش بالا پرید.
_بهنظرت من احمقم؟ هروقت اسمش میاد مثل مرغ سرکنده بالا و پایین میپری. وقت و بیوقت اسمش رو میندازی رو زبون بعد صحبت جدی که شد جاست فرندته؟
نریمان اخمهایش را درهم کشید.
_باشه بابا نخواستم بگم فکرت بیشتر از این درگیر نشه!
میخوام باهاش ازدواج کنم.
متعجب نگاهش کرد.
_تو این سن و سال؟ اون دختر بهسختی هیجده سالشه نریمان.
نریمان شانهای بالا انداخت.
_مهم نیست… الان نامزد میکنیم و چندسال دیگه عروسی رو به راه میندازیم.
نامی کمی مکث کرد و آهی کشید.
_چشمت ترسیده. ها؟
#پست_365
سکوتش را که دید یاد حرفی که شب مهمانی زده بود افتاد و به تلخی خندید.
_حق داری. منم باید از اول همین کار رو میکردم!
نریمان عصبی به بیرون نگاه کرد.
_موندم چرا وقتی فهمیدی بهت خیانت کرده بلایی به سرش نیاوردی که آسمون به حالش گریه کنه!
بهآرامی خندید و سر تکان داد.
_هنوز اول راهی خامی چه میدونی عشق یعنی چی؟
خیره به رو به رو غرق گذشته شد.
_من حاضر بودم سینه خیز کل خارهای بیابون رو درو کنم ولی یکی از همون خارها توی دست اون نره!
آهی کشید.
_مگه میشه عاشق راضی به آزار معشوق باشه؟
نریمان نفس عصبی کشید و سرش را تکان داد.
_بهخدا که درکت نمیکنم. تو درست بشو نیستی مرد حسابی!
بهتلخی خندید و پایش را روی گاز فشرد.
هیچکس حس جنونواری که سالها به دخترک داشت را درک نمیکرد.
فریا برای او یک خوشه گل شب بو بود و او خود را برایش سیاه کرده بود تا در میان تاریکیاش عطر گلش را سر بکشد و از شهد شیرینش مست شود…
گل شب بویی که خیلی وقت بود برای او نمیتراوید.
بهمحض رسیدن به خانه روی مبل نشست و نگاهی به نریمان و حالت بیخیالش انداخت.
نمیتوانست لحظهای چشم روی هم بگذارد ولی بیدار بودن هم از فکر و خیال دیوانهاش میکرد.
این آزمایش و نتیجهاش زندگیاش را تا ابد تحت تاثیر قرار میداد.
از درون مانند اسپندی بالا و پایین میپرید و از بیرون خودش را خونسرد نشان میداد.
درونش آتش فشانی مایل به فوران بود و نیاز به جرقهای داشت تا خودش را خالی کند.
بالاخره بعد از چند ساعت مقاومت قرصی خورد و خودش را به خواب سپرد تا بتواند در میان رویاهایش از این رنج بیوقفه بگریزد.
#پست_366
در تمام طول روز بعد انقدر حواس پرت و عصبی بود که همهی پروندههایی که زیر دستش مانده بود را به دستیارش انتقال داد.
به این فکر میکرد هرطور شده دست نریمان را در شرکت بند کند تا کمی از بار مسئولیتش بکاهد که در به صدا در آمد.
با دیدن منشی بیحوصله سر تکان داد.
_بفرمایید خانوم!
منشی مضطرب نگاهش کرد.
_گفتید دختر خالهتون حق پا گذاشتن به این شرکت رو ندارن ولی مثل این که امروز صبح اومدن و الان توی اتاقشونن!
پلکهایش را بههم فشرد و عصبی از جا بلند شد.
آدمی به این بیحیایی در زندگیاش ندیده بود!
مستقیم بهسمت اتاقش به راه افتاد و در را بهضرب باز کرد.
با دیدن سیما که با خونسردی پشت میز نشسته بود خیره نگاهش کرد.
_تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم حق نداری پات رو توی شرکت من بذاری؟
سیما چشمهایش را گرد کرد.
_جدی هستی نامی؟ اون یه مسئله جدا و خانوادگیه تو نمیتونی بهخاطر خواستهی شخصیت منو از شرکت بیرون کنی!
از این حجم دریدگی لحظهای حیران ماند.
_بلند شو وسایلت رو جمع کن با زبون خوش برو بیرون تا زنگ نزدم نگهبانی بیاد کشون کشون پرتت کنه تو خیابون!
سیما با ناراحتی نگاهش کرد.
_پسر خاله من ازت انتظار نداشتم که…
صدایش را بالا برد.
_گفتم بیرون!
سیما سریع کیفش را از روی میز چنگ زد.
_باید بهم جریمه فسخ قرارداد بدین!
دندانهایش را بههم فشرد.
_به حسابدار میگم هرچی توی قرارداد نوشته شده بندازه جلوت دیگه نمیخوام جلوی چشمم ببینمت سیما. به هیچ عنوان!
#پست_367
سیما عصبی از کنارش عبور کرد و لحظهی آخری حرفش را به زبان آورد.
_آخرش خودت میفهمی تک تک حرفایی که راجعبه اون دختره گفتم حقیقت داشته ولی دیگه خیلی دیره!
بیاهمیت به وزوز کردنهایش بهسوی دفترش به راه افتاد و در را محکم بههم کوبید.
در این موقعیت استرس زا کوچکترین جرقهای موجب انفجارش بود!
نگاهی به صفحهی گوشیاش انداخت و با دیدن تماسهای از دست رفته از نریمان لعنتی به سیما فرستاد و با نریمان تماس گرفت.
بهمحض خوردن دومین بوق جواب گرفت.
_الو داداش؟ کجایی تو نیم ساعته دارم زنگ میزنم.
سریع گفت:
_درگیر کار بودم. چیزی شده نریمان؟
نریمان با کمی مکث گفت:
_احسان رفته جواب آزمایش رو بگیره… بیا خونه!
برای لحظهای قلبش یکی در میان کوبید.
نفس تنگ شدهاش را بهشدت آزاد کرد و چنگی به سوئیچ روی میز زد.
_دارم میام!
سریع سوار ماشین شد و بهسوی خانهاش به راه افتاد..
جوابی که از صبح درحال گریختن از آن بود درحال روشن شدن بود و دیگر نمیتوانست نادیدهاش بگیرد.
پایش را بیشتر روی گاز فشرد و دستانش بهلرزه افتاد.
جواب این آزمایش هرچه که بود زندگی و آیندهاش را تحت تاثیر قرار میداد و همهچیز را تبدیل به فاجعهای عظیم میکرد.
همین که به خانهاش رسید در را باز کرد و با قدمهایی بلند وارد شد.
برعکس همیشه اهمیتی به جیمی که دور پایش میپیچید نداد و مستقیم بهصورت پر اضطراب نریمان خیره شد.
_چیشد؟ نتیجه آزمایش اومد؟
#پست_368
نریمان کلافه دستی به گردنش کشید.
_تازه رسیده آزمایشگاه هنوز نتیجه رو نگرفته گفت منتظر باشیم خودش زنگ میزنه!
سوئیچ و گوشی را روی میز پرت کرد و کتش را از تن بیرون کشید.
روی مبل نشست و چنگی بهموهایش زد.
نریمان دست روی شانهاش گذاشت و لیوان آبی بهسمتش گرفت.
_هنوز تکلیف هیچی معلوم نشده تو به این حال و روز افتادی بیا یهلیوان آب بخور یهکمی آروم بگیری.
لیوان آب را از دستش گرفت و یکسره سر کشید.
هرکاری میکرد آتش اضطرابش خاموش نمیشد.
انقدر به صفحهی گوشی خیره شد که با ظاهر شدن اسم احسان روی صفحه چند لحظه ماتش برد.
نریمان با دیدن حالش خم شد و گوشی را از روی میز برداشت.
جواب داد و گوشی را روی بلندگو گذاشت.
_الو نامی؟
نامی با دهانی خشک شده منتظر ماند.
نریمان سریع گفت:
_جفتمون همینجاییم بگو ببینم چیشده جون به لبمون کردی پسر!
احسان با لحن آرامی گفت:
_میگم ولی تا وقتی من نرسیدم دست بهکاری نمیزنید… تو جلوش رو میگیری نریمان. اوکی؟
نامی دندانهایش را بههم فشرد و با کلافگی از جا بلند شد.
_دِ جون بکن احسان!
احسان کمی مکث کرد.
_جواب آزمایش رو گرفتم…
صدایش گرفته بهنظر میرسید.
_نتایج دیانای نشون میده بهطور مطلق و بدون هیچ شکی نامی پدر بچهست!
برای لحظهای گوشهایش زنگ زد و خون در رگهایش خشک شد.
_چی؟
احسان سریع گفت:
_آروم باش پسر باشه؟
پدر بچهی فریا تویی نه باربد ولی باید…
#پست_369
دیگر هیچکدام از حرفهایش را نمیشنید!
سرش را در دستش گرفت و با زانوهایی لرزان روی زمین افتاد!
_وای وای خدا…
نریمان با دیدن صورت کبود شدهاش سریع بهسمتش خیز برداشت.
_نامی؟ نفس بکش داداش… دِ نفس بکش الان سکته میکنی مرد!
نفس بند آمده بود و مغزش توان هضم واقعیت و ظلمی که در حقش شده بود را نداشت.
بغضی که در گلویش بالا و پایین میشد بالاخره راهش را باز کرد.
_پسرِ منه نریمان پسر من…
نگاهی به دستهایش انداخت و مات و مبهوت با صدایی لرزان زمزمه کرد:
_برای اولینبار بغلش کردم و نفهمیدم پسرمه…
اشک بیهوا از گوشهی چشمش به راه افتاد و در میان ریشهایش گم شد.
_نفهمیدم پارهی تنمه نریمان نفهمیدم…
نریمان وحشتزده شانهاش را فشرد.
_تورو خدا آروم بگیر داداش.
چشمهایش از شدت هجوم اشک میسوخت و تنش از این همه ظلمی که در حقش شده بود میلرزید.
دستهایش را مشت کرد و بیهوا از جا بلند شد.
_چهجوری تونست انقدر ظالم باشه؟
آدم این بدی رو حتی در حق دشمنش هم نمیکنه…
خیال میکرد در گردابی عمیق فرو میرود نه جان تقلا داشت و نه هوای تسلیم شدن…
پسرکی که بدن نرم و کوچکش را بهآغوش گرفته بود…
اشکهای درشت و زیبایش را از روی صورتش پاک کرده بود و با دیدنش حسرت دنیا رو خورده بود پسر خودش بود!
پسر خودش بود و این همه وقت از او پنهانش کرده بودند!
گیج و حیران دستی روی صورت خیسش کشید.
_مگه من بهجز عشق چی بهش داده بودم؟
مگه چیکارش کرده بودم که حقم این عذاب بود؟
خیز برداشت و چنگی به سوئیچ ماشینش زد.
_باید بریم نریمان… زودباش راه بیفت بریم!
نریمان عصبی و مضطرب نگاهش کرد.
_کجا؟
با غمی که کمکم جایش را به خشم میداد جواب داد:
_میریم پسرم رو برگردونیم به خونهش!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 161
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای دلم سوخت براش☹️
پارت هدیه نداریم 🥲🙏🙏🙏🙏🙏
چقدر استرس زا بود این پارت
🥶
مرسی از پارت عالیتون
وای فریا بیچاره شد😱😱😱
وا چرا تایید نشد دیدگاه و اینکه اولین نظر بودم برا حمایتت گلم
دستمریزاد و خسته نباشی فاطمه جون تا اینجای کار نصف دلهرمون تموم شد موند برخورد نامی و فریا امیدوارم خوب تموم بشه هر چند که اونم دلایل خودشو داره نامی عاشقش هست لطفا امروز تموم استرسم ن صاف بشه ممنونت میشم گل خانم گلاب خانم مرسی مهربون
هم قشنگ بود هم غم انگیز ممنون فاطمه جان کاش امروز یه پارت دیگه میدادی
توروخدا پارت بعدی. بزا جون به سر شدیم
تروخدا پارت بعدیو بزار جون به سر شدیم
تروخدا تند تند پارت بدین دیگه همشو تموم کنین