رمان آس کور پارت 143
_ بابا… اینجایین؟ تموم شد کارا؟ حاج خانم وحشت زده و از پس شانه ی همسرش به حامی نگاه کرد و آرام نالید: _ تو اینجا چیکار میکنی؟ حساسیت سراب روی حامی را فهمیده بودند و تا جای ممکن او را از سراب دور نگه میداشتند. فقط مواقعی که سراب خواب بود،