رمان آق بانو پارت ۲۱ - رمان دونی

 

 

به قلم رها باقری

 

 

 

***
صبح، دکتر احوالش مثل هر روزه شده بود و من بعد از عق زدن‌های مکرر، جانی در تنم نمانده بود. اشتها به هم نمی‌زدم، دلم آشوب بود و سرم سبک.

 

 

رفتم توی ایوان نشستم و هوای خنک صبح باغ را نفس کشیدم.

 

دلم بوی هندوانه می‌خواست، دلم نازکشی شوهر می‌خواست، نازکشی مردانه، بارمان اگر بود، من اگر طبق تقدیری که فکر می‌کردم وجود دارد، توی عمارت شوهری بودم، حکماً مثل اوقاتی که نرمش داشت، بالای خاطر پسر بودن بچه‌ هم که بود، نازم را می‌خرید.

 

یاد حرف‌های شب گذشته دکتر افتادم، گفت زن فرنگی‌اش عین “پنجه‌ی آفتاب” بوده، لابد با موهای طلایی و چشم‌های هم‌رنگ چشم‌های هلن.

 

 

من برای بارمان چه بودم؟ پنجه‌ی آفتاب؟! من که موی طلایی نداشتم! او که دلبندم نمی‌شد.
چشم بستم و از بوی باغ نفس گرفتم، آن‌قدر عق زده بودم دلم درد می‌کرد.

 

 

کاش خانوم‌جان بود و علاج بی‌قراری دلم را می‌گفت. علاج “پنجهٔ آفتاب” گفتن دکتر را که عین خاری در قلبم فرو رفته بود، علاج تقدیر سیاهم را.

 

 

– آق بانوخانوم؟

 

 

از حال خودم پریدم، دکتر هلن به بغل، کنار در ایستاده بود. لبخندی آرام زد و گفت:

 

 

– سرما نخوری!

 

 

نگاهش کردم، پیراهن مردانه‌ی آبی رنگ چشم‌نوازی به تن داشت، دستم را از روی شکمم برداشتم.

 

 

– نه، هوا خاشه. چه زود بیدار شدید.

 

 

با همان لبخند و بی‌کلام آمد هلن را توی دامنم گذاشت و رفت.

 

 

هلن سر چسباند به سی*ن*ه‌ام، بوی تنش عین بوی هندوانه، دل‌آشوبم را آرام کرد.

 

 

– چرا نخوابیدی جان‌جان؟ هنوز خواب داری؟ می‌خوای خودم بالات لالایی بخونم تا بخوابی جان‌جان؟

 

 

– جان‌جان؟!

 

 

انتظار برگشتنش را نداشتم، با لیوانی آب سرخ‌رنگ هندوانه و لیوانی یحتمل آب، آمد کنارم.

 

– به هلن میگی جان‌جان؟!

 

 

چشم‌هایش خنده و محبت داشت.

 

 

– بچه که بودم، توی عمارت آقام همه بهم می‌گفتن جان‌جان… اسم مادربزرگم جان‌جان بود، خان‌عموم یک مرتبه توپید که بالای چی اسم خانوم‌بزرگ رو روی بچه گذاشتید؟ دیگه کسی بهم نگفت جان‌جان.

 

 

نشست مقابلم و آرام سر جنباند.

 

 

– جان‌جان! این‌جا کسی نمی‌توپه اگر به هلن بگی جان‌جان.

 

 

هلن را به خودم فشردم تا خنکای سر صبحی به تنش ننشیند، لیوان سرخ را روی میز جلوی دستم گذاشت.

 

 

– جان‌جان رو بده به من، آب هندونه‌ی دست‌ساز و بی‌وقت شوکت‌الاطبا رو بخور.

 

 

اگر گلرخ بود حکماً می‌گفت: “سر صبح و آب هندونه؟! ثقل سرد می‌کنی خانوم!” از همان فاصله هم عطر خوش هندوانه زیر دماغم خورد و آب دهانم جمع شد.

 

 

– نه این قسم بیشتر دوست دارم.

 

 

لیوان را برداشتم و بو کشیدم، نسیم خنک و بوی سبزه همراه شد با عطر تن جان‌جان و طعم شیرین هندوانه.

 

 

دکتر لیوان آب در دست، با نگاهی شوخ و شنگ سرگرم پاییدن من بود، شرم‌زده لیوان را عقب بردم و تشکر کردم.

 

 

لبخندش پهن شد.

 

 

– نوش جان، دیگه چی دوست داری؟

 

 

حریف هوسم نشدم، دوباره تا آخرین قطره آب هندوانه را سر کشیدم، حال دلم آرام گرفته بود.

 

 

– من همه چیز دوست دارم.

 

 

یک ابرو را با شیطنت بالا برد.

 

 

– البته نه همه چیز! با بوی بعضی خوردنی‌ها مثل ماهی منقلب میشی.

 

 

وای اگر می‌فهمید حال ناخوشم از سر حاملگی است، از شرم می‌مُردم!

 

 

دست دور هلن انداختم و بلند شدم.

 

 

– هلن خدای‌ نخواسته می‌چاد، ببرمش داخل.

 

 

خنده‌ی آرامی کرد و لیوان آب را لب نزده روی میز گذاشت.

 

 

***

دو روز با حرف‌های دکتر در مورد زنش فکری بودم. در بحر رفتارش می‌رفتم و نمی‌توانستم بفهمم زنش از زندگی چه می‌خواسته که چنان شوهری را پس زده!

 

 

گل خاتون داشت لواشک‌های پهن کرده در آفتاب را پشت و رو می‌کرد و هوا می‌داد.
هلن توی بغلم شیر می‌خورد و نوبت دورتر از ما، سرگرم عوض کردن گلدان‌ها بود.

 

 

ناخودآگاه سوال ذهنم را به زبان آوردم و گفتم:

 

 

– شما زن دکتر رو دیدی گل خاتون؟

 

 

همان‌طور که خم شده بود و دستش به دوری‌های قهوه‌ای شده‌ی لواشک بند بود، سر چرخاند طرف من.

 

 

– مگه میشه ندیده باشم؟! شیش ماهی دستشو گرفت آوردش تهرون. اول که اومدن منزل پدریش، بعد خانوم گفت منزل جدا می‌خوام و کنار عزیزخانوم و آقابزرگ راحت نیستم، آقا این‌جا رو براش از محمدحسن خان وزیر دفتر، شوهر عمه‌ش خرید.

 

 

زیر لب یا‌علی گفت و بلند شد.

 

 

– این ریختی نبود این‌جا که… اوه… خدم و حشم اجنبی آورد، سر آخرشم گفت توی تهرون قلبم می‌گیره و رفت.

 

 

تکه‌ای لواشک به دهانم گذاشت.

 

– ببین خوشت میاد؟

 

 

لواشک ملس را مزه‌مزه کردم و سر جنباندم.

 

 

– دستت درد نکنه.

 

 

معطل بودم پی حرفش را بگیرد.

 

 

– خسته‌ت نکنه بچه، بدش به من.

 

 

شیشه‌ی خالی شیر را روی میز گذاشتم و هلن را بلند کردم.

 

 

– نه گل خاتون‌جان، راحتم.

 

 

نشست کنارم و مشغول پوست کندن سیب شد.

 

 

– هر چی آقا وحید چشمم کف پاش اقبال داشت و زن خوب نصیبش شد، دکتر بداقبال بود. خب از حق نگذریم، آقابزرگ خیلی بهش گفت این دختر لقمه‌ی دهن تو نیست؛ اما دکتر انگار طلسم شده بود، هر چی همه توی گوشش خوندن، انگار نه انگار… واسه کر، زدن و واسه کور، رقصیدن بود!

 

 

‌پرسیدم: “زن بدی بود؟” و امید داشتم حرفش را تمام نکند. نفس بلندی کشید.

 

 

– غیبتش نباشه، افاده زیاد داشت، اون‌قدری که عزیزخانوم جلوش روسفید بود.

 

صدایش را پایین آورد.

 

 

– عزیزخانوم غیبتش نشه، نه که شازده و شازده‌زاده‌س، با همه کَس نمی‌جوشه… قدرت خدا عروسشم عین خودش بود، با شاه فالوده نمی‌خورد.

 

 

انگشتش را گزید.

 

 

– آب ندیده شنوگری می‌کرد، نعوذبالله… من که به چشم ندیدم اما بچه‌ی من رو آب کرد، برگشت فرنگ و آبستن شد، همین طفل بی‌زبون رو. هنوز هم شکمش بالا نیومده گذاشت رفت شهر و دیار خودش.

 

 

مات صورت بی‌خیال و خندان هلن شدم.

 

بشقاب سیب را جلوی دستم گذاشت و تعارف کرد.

 

 

– آقا عین مرغ سر کنده بود، دست آخری‌ام رفت روسیه، این بچه‌ی طفل معصومو برداشت آورد. استغفرالله… مادره حتی رضا نشده بود پاره‌ی تنش رو شیر بده، سپرده بودش به دایه و در رفته بود.

 

 

هلن چارقدم را می‌کشید و معصومانه خنده می‌کرد، دلم بالای خاطر دکتر و دخترش کباب شده بود.

 

 

– حالا توی روی آقا نیار من حرفی زدم… مَرده، به روی خودش نمیاره اما من می‌شناسمش، از نفساش ملتفت میشم چه احوالی داره.

 

 

پر چارقدش را به چشمش کشید.

 

 

– دلش کربلاس بچه‌م، خدا ازش نگذره که این‌جور با پسرم تا کرد، تا سر و سامون گرفتنشو نبینم، دلم واسه‌ی آقا و این بچه آروم نمی‌گیره.

 

 

دست چروکش را گرفتم و فشردم.

 

 

– گریه نکن گل خاتون‌خانوم، دلم می‌پوسه‌ها.

 

 

میان گریه خنده کرد.
– نشستم درد دلمو پیش زن آبستن سبک می‌کنم… نگفتی از لواشک خوشت اومد؟

 

 

سر جنباندم.
– تا حالا نخورده بودم، به دهنم مزه کرد.

 

 

میان نگاهش رضایت نشست.

 

 

– لواشک من بیشتر به دهنت مزه کرد یا شیرینی که تعریفشو کردی توی گرانت هتل خوردی؟!

 

 

نگفتم شیرینی‌های گراند هتل و شکلات‌های دکتر را بیشتر دوست دارم، در عوض لبخند‌زنان گفتم: “جفتش” و صورت دوست‌داشتنی‌اش را بوسیدم.

 

 

***

 

 

کاغذ سوم را هم برای خانوم‌جان نوشته بودم و از جواب خبری نبود که نبود.

 

 

دکتر گفته بود چند روزی صبر کنم اگر خبری نرسید، تلگراف می‌فرستد نائین.

 

 

شگفتی آخر تهران برایم، سینما بود. در میان شهری که رنگ و بوی تغییر داشت، با اتول‌های اجنبی‌ها و مردهای نظامی که قدم به قدم اتول‌ها را تفتیش می‌کردند و نکیر و منکر می‌پرسیدند، تا سالن سینما رفتیم.

 

 

آفتاب زردی به سالن تاریک وارد شدیم و دنیای غریب و روشن سینما را پیش رویم دیدم.

 

 

پرده‌ای سفید که انگاری به جایی بی‌انتها متصل بود. اول بی‌حساب هول کردم و به صندلی چسبیدم.

 

 

دکتر کنار گوشم گفت:

 

 

– نترس… این‌ها زنده نیستند، عکاسی رو دیدی؟ تصویر آدم‌هایی رو روی فیلم ضبط کردند و الان برای ما پخش می‌کنند.

 

 

نگاه ماتم به پرده بود و آدم‌هایی که مثل تئاتر، زنده بودند. انگار داشتم از پنجره‌ای بزرگ، همه چیز را می‌دیدم.

 

 

آدم‌هایی که خارجی حرف می‌زدند، سوار اسب و درشکه می‌شدند و ملتفت ما که نشسته بودیم به تماشایشان، نبودند.

 

 

 

متعجب و با ناباوری چندبار پشت‌ سر هم پلک زدم.

 

 

– اما این‌ها عین ما زنده هستن! یه وقت بی‌هوا این طرف نیان؟

 

 

چشم‌های خندان و پر مهرش در نور کمرنگ فیلم، می‌درخشید.

 

 

– به حرفم اعتماد کن… این‌ها قدرت بیرون اومدن ندارند، پس فقط تماشا کن و از جادوی سینما لذت ببر خانوم.

 

 

وسط فیلم، گاه و بی‌گاه، صفحه‌ی سیاهی جای آدم‌ها می‌آمد که روی آن داستان فیلم نوشته شده بود.

 

 

دکتر مختصر توضیح داد: “این ترجمه‌ها کار وحیده” و من چنان غرق در پیشامدهای آن طرف پرده بودم که سه ساعت همه‌ی عالم و آدم از خاطرم رفته بودند.

 

 

حتی در وقفه‌های میان فیلم، که دکتر می‌گفت باید نوار فیلم را تعویض کنند، هنوز در عوالم دختری سیر می‌کردم که برایم لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌اش مهم شده بود.

 

 

و اما بعد از فیلم، با فکری مشغول همراه دکتر، مریم و وحید به رستوران گراند هتل رفتیم. مریم غر زد که “این وقت شب و غذای سنگین؟!” وحید خنده کرد که “یک شب هزار شب نمی‌شه همسر جذاب من!”

 

 

و دکتر، ابرو بالا انداخت.

 

 

– خب چون دیر وقته، شیرینی رو حذف می‌کنیم… فقط غذا.

 

 

نارضایتی‌ام را پنهان کردم اما خنده کرد و گفت:

 

 

– مشروط بر این‌که در ازای خوردنش، در باغ قدم بزنیم و هضم کنیم.

 

 

به طرف عمارت که می‌رفتیم، دلم به هم می‌خورد. بوی چهار نان خامه‌ای که در پاکت، توی دست نگه داشته بودم، آشوب دلم را بیشتر و بیشتر می‌کرد.

 

 

به خودم برای خوردن دو تا نان خامه‌ای لعنت فرستادم و دعا‌دعا می‌کردم عق نزنم.

 

 

بی‌حرف خم شد، دستگیره‌ی شیشه را پیچاند. هوای خنک که به صورتم خورد، قدری آرام گرفتم.

 

 

– بهتر شدی؟

 

 

شرم‌زده گفتم:
– بله… زیاد خوردم، از اون خاطر… .

 

خنده‌ی شوخ و شنگی کرد.

 

 

– گویا حق با مریم بود! خب آق بانوخانوم، حالا سینما رو بیشتر دوست داری یا تئاتر؟

 

 

لحظه‌ای فکر کردم و جواب دادم:

 

 

– هر دو! ولی سینما غریب‌تر و دلپذیرتر بود، فقط دلم می‌خواست زبانشون رو می‌فهمیدم.

 

 

گذری نگاهم کرد.

 

 

– انگلیسی حرف می‌زدند، مردم آمریکا و بریتانیا، زبونشون انگلیسیه.

 

 

کودکانه پرسیدم:
– بقیه‌ی دنیا چی؟

 

 

لبخند زد.
– زبون خودشون رو دارن… مثل فرانسه، روسیه، اسپانیا.

 

 

لب گزیدم و با خجالت لبخند زدم.

 

 

– من خیال می‌کردم همه‌ی مردم خارجه زبانشون خارجیه.

 

 

انتظار داشتم خنده کند، اما پر محبت گفت:

 

 

– بیراه هم فکر نکردی، خارجیه دیگه… فقط مثل ایران، هر مملکتی زبون خودش رو داره.

 

 

به جاده‌ی تاریک نگاه کردم که نور اتول، روشنش می‌کرد.

 

 

– دوست داشتم من هم خارجی می‌فهمیدم. اقل‌کم سینما که می‌رفتم، معطل نمی‌ماندم ترجمه‌ی وطنیش رو بخونم.

 

 

چشم‌های خندانش را درشت کرد.

 

 

– بالاخره یک علاقه‌ای در شما هویدا شد!

 

 

سر جنباندم.
– همایون عین بلبل خارجی حرف میزد، یک مرتبه گفتم به من هم یاد بده، گفت به چه دردت می‌خوره؟

 

 

نگاهم کرد.

 

– دیدی که کجا به دردت می‌خوره؟

 

 

– ها… یعنی بله… .

 

– مکتب رفتی؟

 

 

حال نگاهش به جلو بود.

 

 

– نه، اوایل ملا باجی می‌آمد عمارت درسم می‌داد… بعد میرزا آقام به معلم همایون و هامین گفت بیاد به من هم درس بده، رفیق داییم بود. تهران درس خوانده بود، دارالفنون… توی نائین به اولاد بزرگان درس می‌داد.

 

 

صدایش خوشنود شده بود.

 

– چه خوب!

 

 

با یاد آثار آقاجانم که روی دیوار به دیوار عمارت خودنمایی می‌کرد، لبخند زدم و گفتم:

 

 

– آقام هم مشق خط می‌کرد، اصرار داشت بچه‌هاش خط خوش داشته باشن.

 

 

لبخندی روی لبش جاگیر شد.
– پس دلیل خط خوش همایون معلوم شد!

 

 

چندین تار از موهایم به علت باد تندی که به صورتم می‌خورد در هوا به رقص درآمده بودند، من هم آن‌قدر غرق در صحبت بودم که توجهی به پنهان کردنشان نکنم.

 

 

– توی طایفه‌ی ما، زن‌ها بیشتر سواد قرآنی دارن… اما خانوم‌جانم مکتب رفته. می‌خونه اما نوشتن رو یاد نداره، آقام نخواست من عین همهٔ زن‌ها باشم.

 

 

سر تکان داد و نگاهم کرد و دیدم که لحظه‌ای چشم‌هایش خیره ماند.

 

 

– نباید هم باشی… و کمکت می‌کنم زبان خارجی یاد بگیری.

 

 

ذوق‌زده چشم‌هایم گرد شد.

 

 

– خارجی یاد گرفتن مگه راحته؟

 

 

لبخند آرامش را زد.

 

 

– نه… هیچ کاری راحت نیست، اما اگر مشتاق باشی نصف راه رو پیش می‌افتی.

 

 

لب گزیدم و چشم بستم، یعنی میشد من هم عین همایون، خارجی حرف بزنم؟! وقتی برمی‌گشتم نائین، خانوم‌جان و گلرخ انگشت به دهان می‌ماندند.

 

 

به عمارت که رسیدیم، پرسید:
– خسته که نیستی؟

 

 

دل به هم خوردگی فراموشم شده بود، سر دماغ گفتم:”نه”

 

 

لبخند زد.

 

– پس قدم می‌زنیم.

 

 

کنار اتول ایستادم.

 

 

– رخصت می‌دین برم پیش گل خاتون و برگردم؟

 

 

نوبت نزدیک ما ایستاد و کلاهش را از سر برداشت.

 

 

– آقای دکتر؟ امری با من نیست برم بخوابم؟

 

 

پیش از آن‌که دکتر مرخصش کند صدایش زدم.

 

 

– آقا نوبت، صبر کن.

در پاکت شیرینی را باز کردم و نان خامه‌ای را که کاغذپیچ شده بود درآوردم.

 

 

– بفرمایید.

 

 

متعجب به دستم نگاه کرد و فانوس توی دستش را بالا گرفت.

 

 

– این چیه خانوم آق بانو؟!

 

 

به دکتر نگاه کردم که با لبخندی آرام، ابروهایش را مختصر بالا برده بود.

 

 

– شیرینی لذیذ فرنگی!

 

 

کلاهش را دومرتبه سر گذاشت، پر تردید شیرینی را گرفت و بو کشید.

 

 

– بی‌ادبیه خانوم، ما پَسمون به پیشمون میگه هاتوتو… ما رو چه به شیرینی فرنگی؟!

 

 

تعجبش لبخند را مهمان لب‌هایم کرد.

 

 

– بخور خوشت میاد.

 

 

دکتر فانوس را از او گرفت. تشکر کرد، شب به خیر گفت و همان‌طور که به شیرینی ‌توی دستش توجه داشت، رفت.

 

 

پاکت را بالا گرفتم.

 

 

– اینا رو هم به گل خاتون و دخترها بدم، فی‌الفور برمی‌گردم.

 

 

بدون حرف، سر جنباند. وارد تالار شدم و گل خاتون را صدا زدم.

 

 

با عجله از دالان منتهی به مطبخ پشت عمارت آمد.

 

 

– جانم آق بانوخانوم؟ رسیدن به خیر.

 

 

پاکت را دستش دادم.

 

 

– این برای خودت و دخترها، نان خامه‌ای که تعریفش رو کرده بودم.

 

 

با تعجب دست گذاشت روی دهانش.
– خاک بر سرم، خودت بخور که به دهنت مزه کرده.

 

 

صدایش را پایین آورد.
– من که آبستن نیستم ویار کنم!

 

 

لب گزیدم و به در نگاه انداختم.

 

 

– من خوردم، دو تا هم خوردم! بالای شما گرفتم که تعریفش رو کردم چشیده باشی.

 

 

چشم‌هایش پر از رضایت شد و لب‌هایش به خنده باز شد.

 

 

– الهی شیرین‌کام باشی دختر، چقدر تو با محبتی!

 

 

لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
– نوش جانت، دکتر توی باغ معطل من مانده، برم.

 

 

سر تکان داد و دست کرد توی پاکت، با عجله بیرون رفتم، دکتر همان‌طور دست به جیب، ایستاده بود.

 

 

نزدیک که شدم، لبخندش جان گرفت.

 

 

– فکر کردم برای خودت نون خامه‌ای سفارش دادی.

 

 

– خودم که خورده بودم.

 

 

با دست تعارفم کرد که راهی بشوم، همراهش پیش رفتم.

 

 

– از شیرینی‌های گراند هتل تعریف کرده بودم، مشتاق بود چه مزه‌ای داره. خواستم بالاش یکی بیارم، دیدم حق نیست گل خاتون بخوره و نوبت و دخترها نخورده باشن.

 

 

سر چرخاند طرفم.
– چه دل‌رحم و پر محبت! پدرت و بارمان هم به رعایاشون این‌قدر لطف داشتند؟!

 

 

من هم نگاهش کردم.

 

 

– گل خاتون و نوبت که رعیت حساب نمی‌شن… میرزا آقام می‌گفت نوکر و ندیمه‌ی وفادار، عین اهل خانه مَحرم هستن. بایست هواشون رو داشت تا نمک‌گیر بشن… البت جسارت نشه، من گل خاتون رو ندیمه و دایه هم نمی‌بینم، تاج‌سری می‌بینم که دلسوزه و بامحبت.

 

نفهمیدم از چه خاطر، نفس پر صدایی کشید.
مردد پرسیدم:

 

 

-‌ حرف بدی زدم؟ کار خطایی کردم؟

 

 

لبخند آرامش دوباره روی صورتش نشست.

 

 

– نه به‌هیچ‌وجه… اتفاقاً کارت درست بود، رفتاری که شاید باید خودم پیش‌تر از این انجام می‌دادم و در این فقره غفلت کردم… خب خانوم، حالا تصمیمت برای یادگیری زبان خارجه چیه؟

 

 

با پیش کشیدن حرفش، ذوق و شوقی در دلم به جنب و جوش درآمد.

 

 

– دوست دارم یاد بگیرم، اما… .

 

زبانم نچرخید بگویم: “اگر شما قبول زحمت کنید.”

 

 

– برات معلم بگیرم؟ یا قبول می‌کنی خودم معلمت باشم؟

 

 

من چه می‌شناختم معلم که هست؟ دلم می‌خواست خودش کمکم کند، اما شرم داشتم از بازگو کردن حرف دلم.

 

 

– امم… هر طور شما صلاح بدونید.

 

 

جدی اما نرم گفت:
– از این‌که صلاح دید من رو هم در نظر داری ممنونم، اما پرسیدم تا نظر خودت رو بشنوم.

 

 

خیره به زمین، مردد گفتم:
– با شما… راحت‌ترم تا معلم سر خانه.

 

 

راضی سر تکان داد.
– آفرین، من این آق بانو که قاطعانه نظرش رو میگه، بیشتر دوست دارم تا آق بانوی خجول و مطیع رو.

 

 

چیزی میان دلم لرزید و گرم شد، گفت این آق بانو را بیشتر دوست دارد؟!

 

 

یا سلطان‌علی! دکتر که بی‌منظور و بی‌اهمیت گفته بود، من چرا به دل بی‌صاحبم گرفتم؟!

 

 

از گوشه‌ی چشم با شرم نگاهش کردم، بی‌خیال کنارم پیش می‌رفت و بیخیال نسیم ملایمی که جلوی موهایش را بهم ریخته می‌کرد.

 

 

– خب… حالا می‌رسیم به زبان خارجه، من هم فرانسه بلدم، هم انگلیسی، شما کدومش رو دوست داری یاد بگیری؟!

 

 

پلک روی هم فشردم و دست کشیدم روی شکمم تا خاطرم بیاید شوهرم چهل روز شده از بین رفته و امانتش را به شکم می‌کشم.

 

 

– حالت خوش نیست؟

 

 

با هول و ولا نگاهش کردم.
– چرا… چرا… خوبم.

 

 

ایستاد و فانوس را میانمان بالا آورد. اول با گردش چشمان سیاهش بی‌حرف توی صورتم گشت، بعد نگاهش تا دستم کشیده شد.

 

دستم را پشت کمرم بردم و گفتم:

 

 

– خوبم، هوا رو به خنکی رفته.

 

 

همان حال، چند لحظه‌ی دیگر نگاهش به من بود و دست آخر به درخت‌های اطراف سر چرخاند.

 

 

– پاییز رسیده، این منطقه خنک‌تر از جاهای دیگهٔ تهرونه… برگردیم عمارت، باید فکری هم برای البسهٔ (لباس) گرم بکنیم.

 

 

برخلاف خیالم، که شب به خیر می‌گوید و می‌رود، گفت:

 

 

– برو توی اتاقم لطفاً، من هم الان میام.

 

 

خودش به تالار رفت و من، معذب میان اتاقش ایستادم که با دو صفحهٔ گرام آمد.

 

– چرا ایستادی؟ راحت باش.

 

 

یکی از صفحه‌ها را روی گرام گذاشت و برگشت طرفم.

 

 

– دو تا موسیقی به زبان فرانسه و انگلیسی گوش کن، ببین تمایلت به کدوم زبانه.

 

 

نشسته بودم سر مبل و گوشم به موسیقی بود.

 

– به زبانشون توجه کن.

 

سر جنباندم و پرسیدم:

 

– چی تو چی، چه معنی میده؟

 

 

تکیه زده بود به میز و دست‌ها را روی سی*ن*ه در هم گره کرده بود، لبخند آرامی زد.

 

 

– چیک تو چیک… یعنی خیلی نزدیک به هم، امم… مثل رقصی که توی فیلم دیدیم.

 

 

 

خاطرم آمد و نگاه دزدیدم، توی سینما هم کم شرم‌زده نشده بودم از عاشقی و کردن و راحتی آرتیست‌های فیلم و خدا را شکر کرده بودم من‌باب تاریکی سالن.

 

 

هر چند که وقتی زیرچشمی دکتر را پاییده بودم، دست زیر چانه برده بود و با جدیت به همان “چیک چیک” دختر و پسر توی فیلم مات بود، اما انگار خودم جلوی جمعیت توی سالن داشتم خبط و خطایی می‌کردم که ترس از آبرو داشتم.

 

 

همایون درستش را گفته بود که خارجی‌ها هیچ چیزشان شبیه ما نیست، نه عاشقی کردنشان، نه رقصشان و نه لباس پوشیدن و اختلاط کردن پر جسارتشان با نامحرم.

 

 

زن‌عمو که به عمرش فیلم و سینما ندیده بود؛ کسی هم از فرنگ، برایش اختلاط نکرده بود. مانده بودم چه‌طور از احوالات خارجی‌ها خبردار شده بود که حرکات و رفتارشان را کافرانه می‌دانست؟

 

همایون خنده می‌کرد که:

 

 

– خارجی‌ها هیچ هم کافر نیستند! مثل ما دین و شریعت دارند، پیغمبر و کتاب دارند و توی دینشان، یک چیزهایی حلال است که توی دین ما حرام شده.

 

 

میرزا آقا سر می‌جنباند که:
– حرام، حرام است و اگر کسی خدا و پیغمبر داشته باشد، حرامی نمی‌کند.

 

خانوم‌جان فقط لب می‌گزید و من، آرزو می‌کردم بیشتر از کارهای اجنبی‌ها سر دربیاورم.

 

 

حالا دست روزگار، مرا انداخته بود در عمارتی که از قضا، خانوم سابقش اجنبی بود، طفل عزیز کردهٔ دکتر هم یک رگش اجنبی بود، فیلم اجنبی می‌دیدم، تصنیف اجنبی گوش می‌کردم و قرار بود زبان اجنبی‌ها را هم یاد بگیرم!

 

 

با حرکت دکتر به خودم آمدم. صفحه را عوض کرد و گفت:

 

– این یکی زبانش فرانسه‌ست، گوش کن…

 

با شروع خواندن زن، گفتم:
– ما توی عمارت پدری چند تا صفحه داشتیم، فکر کنم فرانسه می‌خواندن، همایون آورده بود.

 

 

سر تکان داد و سوزن گرام را از صفحه برداشت.

 

 

– پس به گوشت ناآشنا هم نیست، خب حالا کدوم زبان رو مشتاق‌تری؟

 

لبخند خجلی زدم.
– من که هیچ‌کدامش رو نفهمیدم!

 

 

– مای نیم ایز والا… واتز یور نیم؟

 

 

عین بزهای عباسعلی، مات نگاهش کردم.

 

 

لبخند آرامش را دومرتبه زد.
– این انگلیسی بود… و… ژو مَپل والا… کُما توو تَپل؟ این هم فرانسوی.

 

 

خندهٔ پر خجالتم را پنهان کردم.

 

 

– فقط اسم شما رو فهمیدم!

 

 

با لبخند، سر جنباند.
– گفتم اسم من والاست، اسم شما چیه؟

 

 

غرق فکر لب به هم فشردم و زمزمه کردم:
– هر دو زبان سخت هستن!

 

 

سرش را دو مرتبه بالا و پایین کرد.
– بله! ولی اطمینان دارم از پسش برمیای… الان خسته‌ای، استراحت کن و فردا بهم خبر بده.

 

 

دستی روی زانو گذاشتم و بلند شدم.
– از چه موقع یادم می‌دید؟

 

 

چشم‌هایش برق زد.
– از همین فردا! و به زودی می‌تونی عین بلبل زبان خارجه رو هم حرف بزنی.

 

 

تشکر کردم و با شب به خیر از اتاقش خارج شدم. هنوز به پله‌ها نرسیده، صدای پایش آمد.

 

 

دو صفحه‌ای را که آورده بود در دست داشت، با لبخند آرام دوخته شده به صورتش، انگشت گذاشت کنار ابرو و گفت:

 

 

– اَپلو… .

 

 

لابد یعنی خداحافظ! با لبخند محوی گفتم “اپلو” و با مکث پله‌ها را بالا رفتم.

بعد از نماز صبح، هر کار کردم خوابم نبرد. کنار پنجره نشستم و دل به هم خوردگی را دست نسیم سحر سپردم.

 

 

دلم بی‌قرار هوای خوش صبح‌های ولایتم بود و بوی نم کاهگل که سلیمان هر روز بعد از نماز صبح، توی حیاط عمارت راه می‌انداخت.

 

 

باید به دکتر می‌گفتم برای روانه کردن تلگراف، تعجیل کند.

 

 

خاطرم آمد شب پیش، تا وقتی خوابم ببرد، فکر کرده و دست آخر هم بلاتکلیف مانده بودم.
انگلیسی یا فرانسه؟! دکتر حکماً سر صبحانه پی‌جو میشد.

 

 

صدای نق زدن‌های هلن که از دالان آمد، چارقد گل‌‌ریزم را سرم کردم و بیرون رفتم.

 

 

در اتاقش تنها بود، مرا که دید، ساکت شد و دو دستش را طرفم دراز کرد. بوی خوش تنش، عین بوی خاک نم خورده که دل‌آشوبم را آرام می‌کرد، خواستنی بود.

 

 

انگشت به دهان گذاشت و سرش را تکیه داد به شانه‌ام، چند ماه بعد، بچهٔ خودم این قسم توی بغلم تاب می‌خورد.

 

 

این بچه، بی‌مادر، بچه‌ی من، بی‌پدر. اگر زن‌عمو جگرگوشه‌ام را می‌گرفت تا یادگار پسرش را خودش ظَفت و رَفت کند؟ اگر براش دایه می‌گرفتند؟

 

 

– آق بانوجان… صدای هلن بیدارت کرد؟

 

 

گل خاتون بود با شیشهٔ پر از شیر بچه، شیر را گرفتم و گفتم:

 

 

 

-‌ من شیرش میدم، شما راحت باش.

 

 

ایستاد بالای سر ما و با لبخند گفت:
– داره مهر مادریت می‌جُنبه آق بانو.

 

 

نخواسته از فکرهایم گفتم.
– دعا کن گل خاتون، که زن‌عموم قصد نکنه بچه‌م رو ازم بگیره… هم زورش رو داره، هم حقش رو.

 

 

در لحظه خنده‌اش اخم شد.
– غیبتش نشه، غلط بی‌جا می‌کنه… اصلاً تا وقتی مادر بچه هست، دیگرون چه حقی دارن؟!

 

 

نفس بلندی کشید.
– اوه، حالا تا ایشالا بچه‌ت رو خشت بیفته، همین‌جایی، بعدش هم برادرت بیاد، مَرده، پشتت در میاد. از الان غصهٔ چی می‌خوری؟ واسه بچه‌تم خوب نیست.

 

 

 

چند تقه به در نیمه‌باز خورد و دکتر با دهان بسته، آرام سی*ن*ه صاف کرد.

 

 

 

عادت داشت آن قسم اعلام حضور کند، عین مردهای ما، قبل از ورود، “یاالله” نمی‌گفت.

 

 

 

سلام کردیم، نگاهش افتاد به هلن و بعد به گل خاتون.
گل خاتون بی‌معطلی گفت:

 

 

 

– رفتم شیر گرم کنم آق بانوخانوم بی‌خبر اومده بود.

 

آمد و دستی به سر هلن کشید و رو به گل خاتون گفت:

 

– هر دو در حق هلنم محبت می‌کنید.

 

 

 

گل خاتون راضی و آسوده، با لبخندی مرموز در‌حالی‌که نگاهش به چهره‌ٔ دکتر بود، رفت.

 

 

 

دکتر همان‌طور ایستاده بالای سرم، پرسید:
-‌ فکر کردی؟!

 

 

 

از تعجیلش بابت آموزش زبان خارجه هم دستپاچه شدم هم خوشحال، گویی بعد مدت‌ها قصد داشتم هیجانی مثبت و خوشی به‌جایی را تجربه کنم.

 

 

– بله… ولی هنوز تردید دارم.
سر جنباند.

 

 

– پس با انگلیسی شروع می‌کنیم.
من‌منی کردم و سر بلند کرده مستقیم نگاهش کردم.

 

 

– همایون هم انگلیسی رو یاد داره؟!
یک ابرویش بالا رفت.

 

 

– چه‌طور؟!
شانه بالا انداختم.
– هر وقت برگشت و پی‌ام آمد، همایون معلمم بشه.

 

 

 

کنارهٔ چشم‌هایش چین افتاد.

 

 

– اون قسم که من یاد میدم، نمی‌تونی از همایون یاد بگیری… روش تعلیم من خاص خودمه، حتی برارت هم بلد نیست.

 

 

 

بی‌حرف نگاهش کردم، چشم‌هایش سُر خورد روی هلن نیمه‌خواب و لبخندش کاملاً عیان شد.

 

 

– آرامشی که هلن در کنارت داره، برام دلنشینه… اما برای رسیدگی بهش، خودت رو خسته نکن.

 

نگفتم دخترکش مایهٔ آرامش جسم و جان خودم شده.

 

 

– خسته نمی‌شم… عزیزدلمه دوستش دارم.

 

 

 

دیدم که ابروهایش بالا پرید و لبخند با محبت و آرامش را زد.

 

 

– اونم دوست داره.

 

 

نگاهش را به روی چشمان پر شرمم چرخی داد و لبخندش همچنان پر رنگ‌تر شد.

 

 

 

با گذشت چند ثانیه نگاهم به روی زمین سر خورد و او دوباره به موهای طلایی بچه دست کشید و بی‌حرف، با نفسی رفت.

 

 

با رفتنش نفس حبس شده‌ام را بیرون فوت کردم و خیره به هلن فکر کردم بی‌پدر بزرگ شدن سخت‌تر است یا بی‌مادر بزرگ شدن؟

 

 

قطعاً جفتش! باران و برف که نبود آدمی‌ بگوید کدامش را بیشتر دوست دارد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 151

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روماتیسم به صورت pdf کامل از معصومه نوری

        خلاصه رمان:   آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به قتل رسیدن دخترعموش که براش شبیه یه خواهر بوده می‌شه. هیچ‌کس حرف های آذر رو باور نمی‌کنه و مجبور می‌شه که به ناحق و با انگ دیوونگی، سه سال تموم رو توی آسایشگاه روانی بگذرونه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

ببخشید زمان پارت گذاری کی هست هر روزه پارت داریم؟

مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

❤️❤️❤️❤️❤️

زری
زری
7 ماه قبل

حس میکنم دکتر فهمیده اق بانو حامله اس
مثلا متوجه شد هوس نون خامه رو کرده
یا گفت برای نگهداری هلن خودت رو خسته نکن

راحیل
راحیل
7 ماه قبل

عزیز من ظهر کامنت گذاشتم نمیدونم چرا تایید نشده

یلدا
یلدا
7 ماه قبل

سلام خانم مرادی عزیز
همکلاسی داشتم در دبیرستان استاد شهریار به نام لیلا مرادی، یک دختر زیبا با ابروهای پیوسته
آیا شما همون لیلا مرادی هستید یا تشابه اسمی هست؟

سارا
سارا
7 ماه قبل

این رمان پارت گزاری منظمش منو بیاد رمان نوشدارو وآشپزباشی که جدا”پارت گزاریشون منظم وپارتاطولانی بود میندازه وخب این قسم رمانا عالین دست مریضات به نویسنده هاشون که به مخاطب ونظر ش احترام میزارن 🙏🌺

رها باقری
رها باقری
7 ماه قبل

مرسی از نظرات با محبت همگی❤️🌹🌹

camellia
camellia
7 ماه قبل

دستت درد نکنه خانم مرادی عزیزم.😘و بی نیاز از تعریف😍🤗😊

راحیل
راحیل
7 ماه قبل

دخترا عزیزای دلم دستتو طلا حاجتتون روا خیلی عالی واقعا این قسم لطف و مهربونی ستودنی هست گلم زبانش، روان بودنش شخصیت ها شو دوست دارم مهربونا دلتون خوش، سلامتی وجودتون با عشق ستاره طلایی و حمایت

مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

ممنون عزیزم که امروز هم واسمون پارت گذاشتید

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

لیلا جان رها خانم رمان دیگه ای هم داره؟

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون لیلا جان دستت طلا عزیزم🙏💟

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x