رمان دلارای پارت 337
هاوژین را کنار دلارای گذاشت و چپچپ نگاهش کرد اینبار آنقدر خسته و بی جان بود که حتی کوچک بودن کاناپه و راحت نبودن جایش هم نتوانست مانع خوابیدنش شود نیمه شب بود که صدای نالهای بیدارش کرد کلافه گوشه چشمانش را فشرد خیال کرد هاوژین است اما او نبود!