بعد اروم نگاهش رو به سمت سورن چرخوند و با مکث و بغض شدیدتری گفت:
-کاش مامان و بابامم بودن..
سورن با لبخنده تلخی نگاهش کرد و زیرلب گفت:
-کاش..
عسل با بغض گفت:
-قربونت برم خواهری..اونا الان تورو میبینن..مطمئنم حالشون خوبه و خیلی خوشحالن…
سامیار خم شد و دوباره روی سر سوگل رو بوسید..
سوگل نگاهش کرد و با همون بغض شدید و اشک هایی که از چشم هاش می بارید، بی قرار گفت:
-چرا نمیارنش؟!..
-میارنش قربونت برم..
-برو بپرس ببین کِی میارن..دلم داره از دهنم درمیاد..
-باشه عزیزم تو اروم باش..میرم میپرسم..درد نداری؟!…
سوگل مظلومانه سر تکون داد:
-دارم..
بغضش ترکید و نالید:
-خیلی درد دارم..اما مهم نیست..می خوام دخترمو ببینم…
سامیار تند تند اشک هاش رو پاک کرد و هول شده گفت:
-باشه باشه..گریه نکن الان میرم..
عسل عصبی گفت:
-پس این سامان کجا موند..دوساعته رفته یه پرستار بیاره…
فاطمه خانم نگاهش کرد و با ارامش گفت:
-الان میاد مامان جان..اروم باش..
#پارت1724
سامیار عزم رفتن کرد اما همون لحظه در اتاق باز شد و سامان به همراه پرستار وارد شدن…
عسل چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-چه عجب!..
سوگل زبونش رو روی لبش کشید و با گریه گفت:
-پس دخترم کو؟..
سامان سوالی نگاهمون کرد که عسل اروم گفت:
-حالش خوبه..فکر کنم از شوک یه لحظه زمانهارو قاطی کرد…
سامان سرش رو تکون داد و مهربون رو به سوگل گفت:
-خوبی سوگل جان؟..
سوگل کلافه و با گریه بلند گفت:
-نه نه..دخترمو میخوام..
پرستار مشغول چک کردن سرم شد و با لبخند گفت:
-چه مامان کم طاقتی هستی خانم خانما..دخترتم میارن..اِاِ ببین چه گریه ای میکنه…
سامیار چنگی به موهاش زد و گفت:
-پس چرا نمیارنش؟..
پرستار سر تکون داد و گفت:
-الان میرم با بخش نوزادان تماس میگیرم میگم مامان خوشگلمون بهوش اومده که دخترشو بیارن بهش شیر بده….
با این حرف پرستار، سوگل بلندتر زد زیر گریه که همه همزمان گفتیم:
-اِاِاِ سوگل..
سامیار دستی به صورت سوگل کشید و با خنده ی مهربونی گفت:
-تو که اینقدر بی طاقت نبودی عزیزدلم..خانم پرستار گفت که الان میگن بیارنش..اروم باش گریه نکن اعصابم خورد میشه….
#پارت1725
پرستار سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
-درد داری؟..
سوگل اهسته و با گریه گفت:
-اره..
-زیاده یا میتونی تحمل کنی؟..
-نمی تونم..خیلی درد دارم..شکمم از رو میسوزه و از داخل درد میکنه…
-باشه خانمی..الان توی سرمت مسکن تزریق میکنم..
پرستار با سرنگی که اورده بود ارامبخش رو داخل سرم خالی کرد و گفت:
-کم کم دردت کمتر میشه..
بعد به ما نگاه کرد و گفت:
-لطفا دیگه زودتر اتاق رو خالی کنین تا مامانمون استراحت کنه..همه نمی تونین بمونین…
فاطمه خانم با لبخند گفت:
-اگه ممکنه نوه امو ببینیم بعد بریم..
-باشه مشکلی نیست..نوزاد رو که دیدین لطفا فقط یک نفر بمونه و بقیه برن..برای ما مسئولیت داره….
فاطمه خانم تشکر کرد و پرستار داشت میرفت که سوگل بی تاب گفت:
-تورو خدا بگین زود بیارنش..
پرستار سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت و در رو هم بست…
دو دقیقه که گذشت، سوگل بی تابی رو شروع کرد و هی گریه ش بیشتر میشد و بچه ش رو می خواست….
سامیار از گریه ها و بی قراری های سوگل کلافه شده بود و همه سعی می کردیم ارومش کنیم و با حرف زدن سرش رو گرم کنیم تا کمی حواسش پرت بشه اما نمیشد…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 95
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چند روزه نظرات تایید نمی شن مشکل چیه
خیلی حوصله سربر شده چند ماهه همه خواننده ها در راهروی زایشگاه ول معطل موندن اصلا داستان نداره
ما خواننده ها دو قلو بزاییم و بزرگشون کنیم اندازه این سوگل کش نمیدیم چند ماهه تو راهروی زایشگاه معطل موندیم چقدر ناز و ادا دارن مردم
وای خب بقیه رمانا هم بذاربد دیگه
بس کن دیگه نویسنده خجالتم خوبه والا ده پارت میخوای کشش بدی سوگل بچش ببینه مسخره کردی مگه بلانسبتمون ما مخاطبارو
وا این مسخره بازیا چیه؟؟مگه دو سالشه ک هر چی میگن نمیفهمه و گریه میکنه؟؟تمام ذوق ادمو کور میکنید با این کش دادنای الکی
دیگه خیلی کشِششش نمیدید!?۶۰۰ پارته هنوز یه بچه دنیا نیومده,باباجان یه سزارین همه اش ۴۰ دیقه طول می کشه.کلافه مون کردید به خدا😔😓
ده پارت هم طول میکشه بچشو بیارن واینم هی ناز کنه وشوهرش نازشو بکشه دیگه حالمونو بهم زدن فصل اولش جذاب تر بود
لوس بازیای سوگل هیچ وقت تمومی نداره یه بارداری و زایمان و طوری نشون داد انگار درد لاعلاج گرفته .