رمان آس کور پارت 162
واقعی بودن آن لحظه و آن حرف ها را با گوشت و پوست و استخوانش حس کرد. سراب تمام آن لحظات را زندگی کرده بود، آنقدر ها هم با او غریبه نشده بود که درد ریشه دارش را حس نکند. چرا ایستاده بود؟ چرا نزدیکش نمیشد؟ تا همینجا هم زیادی صبر نکرده بود؟ دیگر