30 خرداد 1403 - رمان دونی

روز: 30 خرداد 1403 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 164

        حامی تکخند ناباوری زده و دست مشت شده اش را روی لبهایش فشرد.   سخت بود قبول اینکه تمام زندگی ای که تاکنون داشته زیر ذره بین مردکی دیوانه بوده.   سراب دست روی پای حامی گذاشته و با اینکار میخواست به او بفهماند که حالش را درک میکند و کنارش است.   اما حامی حالا

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 256

                      اینکه در این روزها، چنین دردی را میبایست تحمل کنم کمی سخت بود. درد اینکه زندگی شاد سه سال پیش به چنین آواره‌ای تبدیل شد. چقدر خوشحال بودم وقتی ازدواج کردم، چقدر ساده و احمقانه رفتارهای نارضایت مادرش را نادیده گرفتم.   فکر میکردم میتوانم مادرشوهرم را به خودم

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 164

        رهام با تأسف سرش را تکان می‌دهد   – آره، تو گفتی. حالا میگی مشکلت دقیقا چیه یا نه…   خودش هم نمی‌دانست مشکلش چیست. چه چیزی باعث می‌شود در برابر کنار هم بودن رهام و آلاله بی دلیل گارد بگیرد. خوشش نمی‌آمد، دلش نمی‌خواست. انگار چیزی سنگین راا بگذارند روی قفسه سینه ‌اش!   از

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 158

        _مگه چطوری میگم؟   به سختی خودمو کنترل کرده بودم که نزنم زیر خنده‌.   یکم به صورتم زل زد.   _ داری دستم میندازی؟   دیگه کنترل از دستم در رفت.   بلند زدم زیر خنده‌.   _ منو باش میخواستم بهت اطلاعات بدم اصلا چرا خودمو سرتو اذیت میکنم؟   با دیدن قصدش برای

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 296

        ـ چشم قربان الان به معین میگم انجام بده .       یزدان خوبه ای زیر لب زمزمه کرد و دست چپش را روی کمر گندم قرار داد و او را به سمت خانه مقابلش هدایت کرد و دست دیگرش را درون جیب لباسش فرو کرد و کلیدی درآورد و در را باز نمود و

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 60

        -باشه… باشه اسمشو نمیارم اما اگه کاری کرده نباید ساکت باشی عزیزم!     و کاش خانوم نویدی می‌توانست مثل گربه های دوست داشتنی ساکت باشد!     -ببین دنیز جان هر چی‌ام بوده باشه تو نباید خودتو مقصر بدونی!     آه خدایا… قطعاً گوش نعمت بزرگی‌ست که به انسان دادی اما کاش توانی می‌دادی

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 8

      وجود امیریل چنان از خشم آتش گرفت که پنجه هایش را درون دسته مبل فرو برد و تنها عماد متوجه حالش شد که ان هم می دانست بی نهایت روی این دخترک شیطان حساس است…     عماد نگاه نگرانی به امیریل کرد که هر آن چشمانش بیشتر سرخ می شدند…   رستا بی خجالت دست بر

ادامه مطلب ...