رمان حورا پارت 259
سری به تایید تکان دادم، دلسوزانه دستش را روی دستم گذاشت: _ خب خوبی؟ گفتم نکنه یه وقت ببینیش ویار کنی بهش! لبخند تلخی زدم، چه میدانست چه در دلم میگذرد: _ خوبم…نه فکر نکنم، چرا اومد؟ گفتم حداقل شما نمیذارید بیاد! سری به تایید تکان داد: _ اره راستش با