رمان گرداب پارت 318
پلک هام روی هم افتاد و دلم هری ریخت.. پس حرف زده بودن..با اینکه تقریبا مطمئن بودم اما باز هم خشکم زد… دست هام رو زیر میز مشت کردم و با نگاهی که می لرزید نگاهش کردم… لبخندش پررنگ تر شد و از جاش بلند و گفت: -تا من میز رو جمع می کنم دوتا