رمان حورا پارت 285
چند ساعتی گذشت و او همان کنار دیوار منتظر ماند، با بیرون رفتن وحید و کیمیا که راهی سمت ماشینشان شدند چشم ریز کرد، کوچه کوچکی بود و بخاطر مصالحی که ریخته بودند راه ماشین بسته بود. حق هم داشتند، در روستا زیاد کسی ماشین نداشت! در همانطور باز ماند و وقتی از