رمان ماهرخ پارت ۱۶۱
هیچ چیز از نگاه شیرین خانوم پیدا نبود ولی ماهرخ نگاه نگرانش را به شهریار داد که مرد چشم روی هم گذاشت و دستش را گرفت که دل دخترک گرم شد… سکوت کمی به درازا کشید که شیرین خانوم سر بلند کرد و خیره توی چشمان ماهرخ گفت: من از همون روز
هیچ چیز از نگاه شیرین خانوم پیدا نبود ولی ماهرخ نگاه نگرانش را به شهریار داد که مرد چشم روی هم گذاشت و دستش را گرفت که دل دخترک گرم شد… سکوت کمی به درازا کشید که شیرین خانوم سر بلند کرد و خیره توی چشمان ماهرخ گفت: من از همون روز
در راه خانه حاج مسلم کسی حرفی نزد و هر دو در افکار خود غرق شده بودند. بعد از یک ربع به خانه رسیدند و ملورین عین همیشه که میترسید، دست و پایش یخ زده بود. محمد با لبخندی آرامش بخش دستانش را گرفت را زنگ را فشرد. نیلا
به روستا که رسیدیم هم باز قصد کمک داشت که نگذاشتم، محمد از دور دیدمان، هنوز نخوابیده بود! به سمتمان آمد که قباد سد راهش شد: _ ببین مرتیکه خوش ندارم باز بزنمت زمین، بکش کنار زنمو ببرم تو! بی اهمیت به قباد به سمت در رفتم: _ محمد کمک میکنی
با درک سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم. اینکه چرا همچین دختری که شبیه مدلاست با مردی که هم سن و سال پدرشه رابطه داره کاملاً مشخصه و نیازی به پرسیدن بیشتر نداره. این چیزها اطرافمون کاملاً عادیه. چه روابط پیچیده تر از این که ندیدم. حتی با مردهای متأهل. گاهی تا
دست روی پیشانی گذاشته و به اتفاقاتی که افتاده فکر می کند. رفتارهای ناپخته رستا اقتضای سن و نشان از بی تجربه بودنش بود… اما یک مالکیتی هم این وسط بود که برای مرد و زن یک طور تعریف می شد… واکنش رستا موقع حرکت مونا نشان از مالکیتش بود یا حتی خودش هم
میخواهم راهم را بکشم بروم که بازویم را میگیرد – کجا؟ داشتیم حرف میزدیم .. میخواستم بگویم حرف زدن با تو را که دوست دارم اما خب تو حرف که نمیزنی فقط قصد سرخ و سفید کردن من بدبخت را داری… با آن کلمات مثبت هجده ای که به کار میبری – بحث جالبی
ابرویم بالا پرید .امروز زیادی جنتلمن شده بود !برای آنکه یک وقت نظرش را تغییر ندهد، موزیکی پلی کردم و با آرامش چشم بستم .حرفهایی که شنیده بودم و حال این بیرون رفتن باعث شد به کل موضوع بچه از ذهنم برود. لحظهای به سرم زد شاید بهتر بود مثل فیلمها با یک موزیک عاشقانه و پوشیدن