هیچ چیز از نگاه شیرین خانوم پیدا نبود ولی ماهرخ نگاه نگرانش را به شهریار داد که مرد چشم روی هم گذاشت و دستش را گرفت که دل دخترک گرم شد…
سکوت کمی به درازا کشید که شیرین خانوم سر بلند کرد و خیره توی چشمان ماهرخ گفت: من از همون روز اول این و فهمیدم…!!!
ماهرخ جا خورد و نگاهی به شهریار کرد که او هم دست کمی نداشت…
-پس… پس چرا حرفی نزدین…؟!
شیرین خانوم پا روی پا انداخت.
-وقتی به عمد برات تعریف کردم و تو جای طرفداری حق رو به من دادی خوشم اومد که واقعا بدونم اون دختر چی داشته که رامبد عاشقش شده…؟!
-از کجا فهمیدین…؟!
-عکساتون رو توی لب تاپ رامبد دیده بودم…!!
ماهرخ لحظه ای خجالت می کشد.
-من قصدم فریب دادن یا دروغ گفتن نبود فقط خواستم بهتون نشون بدم که مهوش واقعا دختر برازنده ایه که نظر رامبد رو به خودش جلب کرده…!!!
شیرین خانوم سری تکان داد.
-حق با توئه… ترس و نگرانی من فقط به خاطر بچم بود، همین… منم اگه رفتار یا حرفی زده بودم خیر و صلاح بچم رو می خواستم…!!!
این بار شهریار زودتر به حرف آمد.
-شیرین خانوم مطمئن باشین مهوش خانوم، رامبد رو خوشبخت می کنه چون دختر زحمت کش و سختی کشیده ای هست… آدمای رنج دیده، قدر عافیت رو می دونن و مطمئن باشین رامبد هم می دونه که قراره با مهوش خوشبخت بشه…!!! اما امیدوارم خانوم منم ببخشین که قصد و نیتش خیر بوده…!!!
شیرین خانوم خندید و تعارف کرد تا شیرینی بخورند…
-من فقط خوشبختی پسرم رو می خوام وگرنه همین که ببینم خنده روی لباش باشه برای من کافیه…!!!
ماهرخ چشمانش برق زد و بعد با ذوق شیرینی برداشت و توی دهان شهریار گذاشت.
-مبارکه عزیزم…!!!
بعد به طوری که فقط شهریار بفهمد
ارام گفت: بیا دهنم و صاف کردی….!!!
شهریار با لبخند پشت فرمان نشست و ماهرخ هم در کنارش جای گرفت…
سپس با تک بوقی از شیرین خانوم خداحافظی کردند…
-خب برنامه بعدی چیه…؟!
چشمان شهریار برق زد.
-هنوز خیلی مونده تا شب…؟!
ماهرخ بهت زده به طرفش چرخید.
-مگه من شب رو میگم…؟!
مرد خندید: عه پس من فکر کردم منظورت به ضیافت شبانمونه…!!!
-حاجی کوتاه بیا… اینقدر که از خودت کار می کشی آخرش این کمرت از کار می افته…!!!
شهریار چشمکی زد.
-نمی افته جونم… زن جوون گرفتم که طاقتش بالا باشه بتونه از پس کمرم بربیاد…. لامصب هرچی میزنم بازم می خواد…!!!
دخترک دلبرانه نزدیکش می شود.
-حاجی همچین شیطون شدی…؟! کبکت خروس می خونه…؟!
شهریار با حرص دست روی رانش گذاشت و محکم فشار داد که اه دخترک بلند شد.
-دیگه حق نداری کاری بکنی تا من ناراحت بشم که بخوام باهات حرف نزنم…!!! اما می خوام تنبیهت کنم… از دیشب به مدتی که باهات قهر بودم بی برو برگرد هرشب سکس داریم…!!!
دهان ماهرخ باز ماند.
-شوخی می کنی…؟!
-تو توی صورت من آثار شوخی می بینی…؟!
ماهرخ با حرص خندید: اونوقت این و از کجات درآوردی حالا…؟!
-از اونجایی که زنت و ببینی اما نتونی ببوسیش یا بغلش کنی یا باهاش کاری بکنی چون ازش دلخوری…!!!
-من که گفتم قصدم خیره…؟!
شهریار با شیطنت خندید…
-قصد منم خیره قربون چشات برم…!!!
#پست۷۱۳
-می خوام برای ماهرخ عروسی بگیرم…!!!
بهزاد متعجب نگاهش کرد…
-شوخی می کنی…؟!
شهریار اخم کرد.
-الان قیافه من به ادمای شوخ می خوره…؟!
بهزاد کمی توی جایش جا به جا شد.
-خب جا خوردم مرد…! یهویی زنگ میزنی میگی میخوام ببینمت و حالام داری میگی می خوای عروسی بگیری… خب آدم شوکه میشه…؟!
شهریار ذوق زده گفت: اینا رو ول کن، می خوام سوپرایزش کنم… چون می دونم قبول نمی کنه…!!!
بهزاد قلبا شادمان شد اما به شوخی گفت.
-خدا شانس بده…! خب حالا کی عروسی دعوتیم…؟!
-روزش و نمی دونم اما به کمک ترانه و مهوش نیاز دارم… آخر هفته خواستگاری مهوش و رامبده…! بعد از اون برنامه ریزی ها رو شروع می کنم…!!!
بهزاد سری تکان داد.
-باشه با ترانه حرف میزنم…!
شهریار با نگاهی قدردان تشکر کرد.
-ممنون انشاالله جبران می کنم… راستی…؟!
حواس بهزاد بهش جمع شد…
-جونم داداش…؟!!
-از صدف چه خبر…؟!
بهزاد کمی مکث کرد.
-چهار سال باید حبس بکشه…!!!
شهریار نفسش را غمگین بیرون داد.
-شهناز هم شش سال…!!!
بهزاد هم ناراحت بود برای غیرت برادری که برای خانواده اش کم نگذاشته بود…
-اونا دارن تاوان کارهای بدشون رو می بینن…!!!
#پست۷۱۴
شهریار به صندلی اش تکیه داد.
-برای حاج عزیز نگرانم… هرچی باشه جگر گوششه اما خودش رو بدبخت کرد.
بهزاد دلسورانه بهش نگاه کرد.
-تو و ماهرخ خیلی سعی کردین تا نجاتش بدین ولی خودش نخواست حتی موقعی که ماهرخ رو دزدیدن شهناز نقشه ربخته بود و صدف هم باهاش هم دست شد… اینجا هم بهزاد از این دوتا برای اهدافش استفاده کرد.
شهریار ناراحت چشم بست و حرفی نزد.
دلش خون بود برای حاج عزیزی که تنها تر از قبل شده بود که البته خودش راضی بود…
-ابروی حاج بابام رو برد بهزاد و پیرمرد با اینکه توی روش نمیاره اما می دونم چقدر آبروش براش مهم بود…!!!
-حاج عزیز الان چیکار می کنه…؟!
شهریار لبخند زد.
-روز و شب توی اتاق گلرخ برای عشقش شعر می خونه و باهاش حرف می زنه…!!!
بهزاد لبخند زد.
-اینجوری حداقل کمتر غصه می خوره… رابطش با ماهرخ چطوره…؟!
شهریار دستانش را در هم گره کرد.
-هنوز هیچی… اما حاج عزیز چشمش به دره تا یادگار گلرخ برای یه بارم شده با لبخند تحویلش بگیره…
-ماهرخ لجبازه تا نخواد هیچ کاری انجام نمیده فقط باید باید یه جوری ترغیبش کنی که اونم محاله…!!!
شهریار کلافه نفسش را بیرون داد.
-حالا انشاالله این مشکلم حل میشه ولی الان برام مهمه که ماهرخ رو خوشحال کنم… با ترانه حرف بزن و خبرم کن….!
-حداقل باید اول از فیلتر ماه منیر رد بشی بعدش اون دوتا رفیق ارازلش….!!!
-همه چیز دقیقا باید اون چیزی باشه که خود ماهرخ دوست داره…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 89
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.