رمان حورا پارت 327
فقط خیره نگاهش کردم، گیج چشم در اطراف چرخاند: _ چیزی شده؟ سری به طرفین تکان دادم و همچنان خیرهاش شدم، دست به سمتم دراز کرد: _ چیزی میخوای؟ تعارف نکن حورا…لطفا، اگه چیزی هست بگو! زبان به لبهایم کشیدم، دیگر تاب و تحملش را نداشتم، زیادی برای فهمیدن هوسم