رمان آس کور پارت 210
حامی به دو سمتش رفته و نفس زنان به بازویش آویزان شد. _ سراب کو؟ چیکارش کردن؟ چشمان وق زده اش بدون پلک زدن خیره ی چند لکه ی خونی که روی لباس پدرش بود ثابت ماند و جان از تنش رفت. چند باری لبهایش را بی صدا تکان داد و دست
حامی به دو سمتش رفته و نفس زنان به بازویش آویزان شد. _ سراب کو؟ چیکارش کردن؟ چشمان وق زده اش بدون پلک زدن خیره ی چند لکه ی خونی که روی لباس پدرش بود ثابت ماند و جان از تنش رفت. چند باری لبهایش را بی صدا تکان داد و دست
حاج آقا خودش را کنار او رسانده و موهای خیس از خونش را عقب راند. صورتش را میان انگشتان لرزانش فشرد و هق زنان نگاهش را معطوف به خود کرد. _ قربونت برم بابا، چه بلایی سرت اومده؟ سراب جانم، دخترم… نگاه بی روح سراب به چهره ای آشنا افتاد و قلبش گرم
حامی که خبر ناپدید شدن سراب را داد، انگار یک بار دیگر آنها را عزادار کرد. حس میکردند که اینبار سراب جان سالم به در نمیبرد و راغب بالاخره زهرش را خواهد ریخت. حاج آقا پای رفتن نداشت اما مجبور به رفتن بود. مدام تصویر جسم بی جان دخترکش را تصور میکرد
احمق بود، احمق و بیش از حد احساساتی. منطقش کور شده بود و فقط میخواست احساسات دیوانه کننده ای که در این روزها تجربه کرده بود را سر راغب خالی کند. بی گدار به آب زده بود. بی هیچ نقشه ای، با دست خالی… میدانست راغب با این چیزها زمین نمیخورد و باز
از هق هق زیاد نفسش بالا نمی آمد و اما تمام جانی که در تنش باقی مانده بود را در دستانش ریخته و یک ثانیه هم دست بردار نبود. انگار نه انگار که تمام تنش درد میکرد. حالا جز در قلب شکسته اش دردی حس نمیکرد. _ جنده ی احمق! غرش خشدار و عصبی راغب
این سرابی که عزای مرگ پدرش را گرفته بود همان دختربچه بود و سراب باید ساکتش میکرد تا بیش از این دست و پایش را سست نکرده. دخترک را به اعماق وجودش فرستاد و کاری که برای انجامش آمده بود را شروع کرد. سرش را به سینه ی راغب چسباند.
کاش میدانست اندازه ی تمام دنیا از او متنفر است. کاش میدانست آرزوی مرگش را دارد. کاش این همه ضعف و سستی درونش نبود تا به راغب بفهماند که بابت تمام سالهای از دست رفته ی زندگی اش، به او بدهکار است. دست راغب که روی شکمش حرکت کرد، حسی قوی تمام ترس هایش را کنار
مرد در را با کلید باز کرده و کنار ایستاد. _ بفرمایین خانم! سراب نگاه چپکی و ریز شده اش را به صورت برافروخته ی مرد دوخت. حالا خانم شده بود؟! _ کارتو یادم نمیره، حواست به خودت باشه! از درون در حال مرگ بود و تمام اعضای تنش به رعشه
همچون روحی سرگردان کوچه خیابان های شهر را زیر پا گذاشت. آنقدر راه رفته بود که کف پاهایش میسوخت. تاریکی روی تمام شهر سایه انداخته بود که با خستگی روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست. حدس میزد آدمهای راغب دورادور زیر نظرشان داشته باشند و فکر میکرد اگر تنها باشد، شاید سراغش بیایند. اما بیشتر از
به محض اینکه وارد مطب شدند، سراب مقابل سرویس بهداشتی ایستاده و حامی را به سمت میز منشی هدایت کرد. _ تا نوبت میگیری من یه دستشویی میرم. حامی که نمیدانست چه در سرش میگذرد، با لبخند سر تکان داده و از او دور و دورتر شد. یک لحظه از ذهن سراب گذشت که شاید
حامی رانندگی و جاده را از یاد برد و بدون پلک زدن خیره اش شد. دخترکش را بابت یک حسادت بچگانه رها کرده بود. با بوق کشیده ی ماشینی به خود آمده و به سرعت فرمان را چرخاند. فحشی نثار راننده کرده و باز هم حواسش را به سراب داد. _ دورت شلوغ بود، فکر
از پوشیدن لباس تا بیرون رفتن از خانه برایش یک عمر گذشت. حاج خانم با توصیه های بلند بالایش گیرشان انداخته بود و سراب هم دلش نمی آمد او را دست به سر کند. آنقدر ماندند تا بالاخره خود حاج خانم خسته شد و با غصه راهی شان کرد. _ زود برین زود برین،
اسم بچه که آمد انگار جنگ شد. تازه یاد جنینی افتادند که شاید لا به لای این همه خبر شوکه کننده آسیب دیده باشد. حاج خانم دستپاچه روی صورتش کوبید و حامی سراسیمه دور خود چرخید. سراب بغض کرده فقط نگاهشان میکرد. از خودش متنفر شد که برای بار هزارم قراربود همه را به دردسر
_ چرا همش تو خودتی مادر؟ باهام حرف بزن قربون صدات برم. چند روزه دو تا جمله بیشتر نگفتی، کم کم دارم فکر میکنم که از ما بدت میاد… با غصه به مادرشوهر دیروز و مادر امروزش نگاه کرد. مادری بود که سالها حسرتش را داشت اما غل و زنجیر محکمی به نام راغب،
گمان میکرد دچار دردی بی درمان شده اما یکی از روزها بالاخره دردش را فهمید. راغب! راغب یک بار خانواده ی اصلی اش را از او گرفته بود و بار دیگر، سعی کرد با دروغ هایش خانواده ای که برای خود ساخته بود را نابود کند. او سالها آن خانواده را زیر نظر داشت