رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آس کور

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 143

        _ بابا… اینجایین؟ تموم شد کارا؟   حاج خانم وحشت زده و از پس شانه ی همسرش به حامی نگاه کرد و آرام نالید:   _ تو اینجا چیکار میکنی؟   حساسیت سراب روی حامی را فهمیده بودند و تا جای ممکن او را از سراب دور نگه میداشتند.   فقط مواقعی که سراب خواب بود،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 142

        تقه ای به در خورد و حاج خانم دستپاچه و هول، خیسی صورتش را گرفت.   _ آماده این خانمم؟   صدای حاج آقا را که شنید، خم شد و صندل های راحتی را پای سراب کرد. گلویی صاف کرده و در حالی که گونه ی سراب را نوازش میکرد گفت:   _ آره عزیزم بیا

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 141

        حامی وا رفته دست روی صورتش گذاشت و زیر لب نالید:   _ بابا زنمه، میخوام پیشش باشم چرا نمیفهمین؟   بردیا وارد اتاق شد و رها بازوی حامی را چسبیده او را روی صندلی نشاند. دست دور گردنش انداخت و با لحن شوخی گفت:   _ خبه حالا، زنم زنم… زن ذلیل بودنتو جار نزنی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 140

        چنان سفت و محکم سراب را به آغوش کشیده بود که انگار میخواست به همه بفهماند دیگر از او جدا نخواهد شد.   بردیا و رها سعی کردند سراب را از میان دستانش بیرون بکشند تا از چند و چون حالش مطلع شوند اما حامی رهایش نمیکرد، دیگر نه…   بردیا کنارش روی زمین نشست و

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 139

        _ تو کی هستی؟ دنبال چی ای؟   _ عزرائیلتون! میخوام جون دادن تک تکتونو ببینم!   بردیا کمی دورتر مشغول صحبت با رها شد و حواس یاشا تمام قد به او بود که پس از چند ثانیه انگشت شستش را بلند کرده و لب زد:   _ حالشون خوبه.   یاشا نفس راحتی کشید که

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 138

        بار هزارم بود که طول و عرض سالن انتظار را بالا و پایین میکرد. چند باری سرش را به دیوار کوبید و کنارش روی زمین سر خورد.   _ دیر میشه، به خدا دیر میشه…   یاشا رسیده بود اما به دلایل امنیتی برای سوال و جواب او را برده بودند و حاج آقا هم با

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 137

        انگار صاعقه خورده بود، انگار زیر پایش به یکباره خالی شده و با مخ زمین خورده بود.   در عرض کسری از ثانیه خشکش زد و حتی چشمانش هم دیگر برای اشک ریختن تلاشی نمیکردند.   یعنی چه که دختر راغب نبود؟ چشم که باز کرد او را دید، نه مادری، نه دوستی، نه فامیلی… هیچکس،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 136

    به چشمان جدی راغب زل زد، به آن نگاه نمی آمد شوخی داشته باشد. اما چنین چیزی هم ممکن نبود، کی باردار شده بود که خودش خبر نداشت؟!   پوزخندش را همچون خار در نگاه یخ زده ی راغب فرو کرد و با لحنی سراسر تحقیر، محکم و قاطع گفت:   _ داری بلوف میزنی، خودتم فهمیدی آخرای

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 135

        بینی اش تیر کشید و کاسه ی چشمانش به آنی پر شد. برای سراب آنقدرها هم ناراحت نبود.   چرا که او را نامرد میدانست و به خاطر ضربه ای که به حامی زده بود چشم دیدنش را نداشت. حتی گاهی در خلوت خود آرزوی گم و گور شدنش را هم میکرد.   اما بچه… بچه

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 134

        حامی صدای لرزانش را دوباره به گوش پدرش رساند.   _ گوشیمو میدی بابا؟ میخوام ببینمش… دلم براش تنگ شده… بده بابا…   حاج آقا آه جانسوزی کشید و با شرمندگی سر پایین انداخت. چه چیز را ببیند؟ آزار و اذیت همسرش توسط چند مرد را؟ تجاوز به آن وحشتناکی که دیدن نداشت…   _ بمونه

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 133

        بلافاصله دستان هر دو شل شد و گوشی با صدای بدی زمین افتاد. با چشمانی گشاد شده به هم زل زده بودند و ناباوری از نگاهشان فوران میکرد.   چرا حامی تاکنون مسئله ی به این مهمی را بازگو نکرده بود؟! چرا برگ برنده ای به این مهمی را پنهان کرده بود؟   بارداری سراب همه

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 132

    حامی هنوز آن عکس منحوس را هضم نکرده بود، جا برای عکسی جدید نداشت. پاهایش به زمین چسبیده بودند و ابدا دلش نمیخواست حتی دستش هم به آن گوشی بخورد.   _ یا فاطمه ی زهرا، خدا میدونه باز چی فرستادن…   بردیا دست مشت شده اش را به دسته ی مبل کوبید. از نظر او یک جای

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 131

        چند قلپ از آب را با ولع نوشید و حتی مزه اش را هم نفهمید. فقط نیاز داشت دهان و گلویش را از بی آبی نجات دهد.   رفته رفته حس به زبانش برگشت و از طعم شوری آب، عقی زد. تمام محتوای دهانش را بیرون ریخت اما دیر شده بود، مزه ی زهرمار و شوری

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 130

        سطل پر از آب یخ را روی سرش ریختند و همچون برق گرفته ها چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شد.   نفس سنگین و یکهویی ای کشید که در گلویش گیر کرد و با دهانی باز در جستجوی هوا له له زد.   راغب که با بیخیالی روی صندلی چوبی مقابلش نشسته بود با اشاره

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 129

      نگاه معناداری بین هر چهار نفرشان رد و بدل شد و قبل از اینکه کسی چیزی بگوید، حامی تکان سختی خورد و با دست گذاشتن روی زمین سعی کرد برخیزد.   اما هنوز نیم خیز نشده باز هم روی زمین افتاد و کارش را تکرار کرد. انگار استخوانی در بدن نداشت که نمیتوانست برای چند ثانیه هم

ادامه مطلب ...