رمان آق بانو

رمان آق‌بانو پارت پایانی 4.2 (194)

42 دیدگاه
    والا ابرو بالا داد.     – آدم‌هات، رعیت‌هات، خانواده و اقوامت… نمی‌پرسن چرا بچهٔ حرومی دیگران رو به نیش کشیدی و…   بارمان صدا بالا برد.   – از خون خودمه…     والا انگشت بالا کرد.     – هیش! بچه تازه آروم گرفته، بده بغل…
رمان آق بانو

رمان آق‌بانو پارت ۴۳ 4.3 (167)

13 دیدگاه
      جانم داشت با هر نفس تحلیل می‌رفت. بغض و ترس، امان نمی‌داد تا بچه را پس بگیرم و سرش داد بزنم “سالار نیست. پسر تو نیست. پسر تو توی شکم نوعروسته… این بچه پسر منه، فرهاد!”       گریه‌های یک نفس بچه، آرام‌آرام به ناله‌های کم‌جان…
رمان آق بانو

رمان آق‌بانو پارت ۴۲ 4.4 (178)

18 دیدگاه
  ساکت شد و فقط زاری کرد. والا نفس پر صدایی کشید و نشست.       خانوم‌جان، پر چارقدش را به چشم‌هایش کشید و من، سنگینی سنگ آسیابی را که ماه‌ها روی سی*ن*ه‌ام بود دیگر حس نمی‌کردم. سکوت اتاق را فقط صدای زاری کردن کم‌مایهٔ شاهین می‌شکست.    …
رمان آق بانو

رمان آق‌بانو پارت ۴۱ 4.3 (172)

23 دیدگاه
    نگاه پر کینه‌ای به خانوم‌جان کرد.     – اگر حرمت شما رو نداشتم، این چند ماهه نمی‌تونستین میان رعیت و دوست و دشمن، راحت و بی‌زحمت برو بیا کنین.     ابروهای قیطانی خانوم‌جان تاب برداشت.       – راحت و بی‌زحمت؟!… نه بارمان! بالای خاطر…
رمان آق بانو

رمان آق‌بانو پارت ۴۰ 4.4 (160)

10 دیدگاه
به قلم رها باقری       صدای گریه‌ی جان‌جان در خانه پیچیده بود. خون دماغ و لبم را دست کشیدم و برای رها شدن تقلا کردم.     بارمان با چشم‌های به خون نشسته، سرم را پیش کشید، توی صورتم با نفرت غرید “ٔ بی‌لیاقت” و پرتم کرد.  …
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳۹ 4.3 (163)

23 دیدگاه
❤پنجشنبه و جمعه پارت نداریم قشنگ‌ها💛   کف دو دستش را نشانم داد.   – پاک پاکم آق بانو… رفتم شاه‌عبدالعظیم… آب توبه سرم ریختم… مرد مَرداش که سهراب بود، جلو چشمم نشون دست یه دختر ننه بابادار کرد و نگفت باقالیت به چند، وای به مردای یه ساعته و…
رمان آق بانو

رمان آق‌بانو پارت ۳۸ 4.3 (164)

15 دیدگاه
    خانوم‌جانی که بدون ندیمه و کلفت و نوکر، یک ساعت هم تاب نمی‌آورد، حالا سه روز بود با راضیه می‌ساخت، بچه را تَر و خشک می‌کرد و دم نمی‌زد.     خانهٔ همایون نه به بزرگی خانه باغ والا بود، نه شکل و شمایلش به عمارت خانی می‌مانست.…
رمان آق بانو

رمان آق‌بانو پارت ۳۷ 4.3 (175)

17 دیدگاه
دست بی‌جانم روی سرم نشست.     – چرا زودتری نگفتی خانوم‌جان؟! چرا توی کاغذ… توی تلفن نگفتی چه خاکی به سرم شده؟! اعتبار و آبروم خانوم‌جان، آبروی آقام خدا بیامرز… ای داد…     انگاری سرم هم داشت زیر برف‌ها می‌رفت. هیکلش را پیش کشید و تکانم داد.  …
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳۶ 4.3 (173)

24 دیدگاه
      تکرار کرد:     – فرهاد… فخرشوکت… از ته دل راضی هستی؟     بلند شده و عقب سرم آمده بود، برم گرداند.     – آره خانوم؟!       معذب و لرزان از شرم چشمان براقش گفتم: – ها… بله… فرهاد فخرشوکت!      …
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳۵ 4.3 (162)

23 دیدگاه
    نگاهش هزار حرف داشت اما دهان باز نکرد. سکوتش دلم را زیادی می‌لرزاند.     – خانوم‌جان، ارواح خاک میرزا آقام بگو چه پیشامد کرده؟     صدای تک سرفه‌ی آرام والا، نگاه متصل ما را به خودش کشید. هلن خواب رفته را روی دست داشت، اخم آرامی…
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳۴ 4.4 (156)

14 دیدگاه
صدای اتول، بی‌وقتی توی باغ پیچید و گل خاتون در اتاق را با روی گشاده باز کرد.   – مشتلق بده که مسافرت رسید!     نفهمیدم چه‌طور بلند شدم که هول‌زده پیش آمد، بچه را از بغلم گرفت و هلن را هم یک دستی از تخت پایین گذاشت.  …
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳۳ 4.3 (166)

13 دیدگاه
  به قلم رها باقری   دست کشید روی پیشانی و موهایش.     – خودش نه؛ اما کاری که کرد… .     دست دراز کردم، آستین پیراهن تمیز و سفیدش را گرفتم.     – ببخشیدش تا دل خودتون آرام بگیره آقای… .     لبخند آرامی که…
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳۲ 4.4 (188)

14 دیدگاه
    نفسی گرفتم تا گریه نکنم.     – تمام نشد آقای دکتر، زن سابق شما فرنگی بوده… طبیب بوده… عین پنجهٔ آفتاب قشنگ بوده، من با شکم بالا آمده و کاری که برارم کرده… کنار شما عین… عین…   – قرص ماه…     مات نگاه دلخور و…
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳۱ 4.4 (152)

17 دیدگاه
    همان‌طور که به تالار می‌رفت، بلند گفت:   – آقا تاجرونه بزن… این دختر، سوای دخترای سانتال مانتال فرنگیه.   تکیه دادم به دیوار و صدای دکتر هم آمد. – تاجرونه‌تر از این بزنم، نمی‌شنوه.     پچ‌وواپچ گل خاتون، قابل‌فهم نبود اما مجدد صدای دکتر را شنیدم.…
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳۱ 4.5 (150)

12 دیدگاه
    با سلام من، استاد و شکوفه سر بالا گرفتند. پیرمرد لبخندی زد و شکوفه بی‌معطلی نگاه به سهراب داد.     سهراب صندلی چوبی را نزدیک تخت‌خواب گذاشت.     – بفرما آق بانوخانوم… سرپا سخته برات.     نگاه کردم به دکتر که با چشم‌های ریز شده،…