رمان بامداد خمار پارت آخر

2 دیدگاه
فهمیده بودم که باید منوچهر را به چشم پسرم نگاه کنم. به چشم پسری که دیگر وجود نداشت. ولی گریه امانم نمی داد. امانم نمی داد که نفس بکشم چه…

رمان بامداد خمار پارت 15

بدون دیدگاه
برف و باران مخلوط می بارید. من پالتو و کلاه، چتر به دست از بیرون رسیدم. از پله ها بالا رفتم. پالتو را بیرون آوردم. چتر را به دست دایه…

رمان بامداد خمار پارت 14

1 دیدگاه
من در نظر آن ها لاغر شده بودم. مریض احوال بودم. باید به خودم می رسیدم. نباید غصه می خوردم. دیگر همه چیز تمام شده بود. راحت شده بودم. من…

رمان بامداد خمار پارت 13

بدون دیدگاه
سماور را برداشتم. هنوز داغ بود. آب آن را بر روی رختخواب ها و قالی ها دمر کردم. زغال ها از دودکش سماور روی رختخواب های تکه پاره افتاد. چادر…

رمان بامداد خمار پارت 12

بدون دیدگاه
دختر از دکان بیرون آمد و به سوی انتهای کوچه به راه افتاد. خود را کنار کشیدم و به سرعت به خیابان بازگشتم. تازه به خیابان رسیده بودم که از…

رمان بامداد خمار پارت 9

بدون دیدگاه
بغضم ترکید. اشکریزان دست و روی بچه ام را شستم. لباسی را که دلم می خواست به تنش کردم. در حالی که زانوانم قدرت نداشتند، ظرف کله پاچه لعنتی 1را…

رمان بامداد خمار پارت 6

1 دیدگاه
مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از…

رمان بامداد خمار پارت 4

بدون دیدگاه
حالا خجسته هم که خبرها را برایم می آورد، پهلوی من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم کنار مادرم بود. شب فرا می رسید و آمدن پدرم نزدیک می شد. حالم…

رمان بامداد خمار پارت 3

بدون دیدگاه
دایه رفت و نفسی به راحت کشیدم. تمام بدنم می لرزید. خیلی آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر کسی بیاید،…

رمان بامداد خمار پارت 2

بدون دیدگاه
کم کم روز خواستگاری نزدیک می شد. پنجدری را آماده کرده بودند. همه جا گل و لاله و شیرینی. بیرونی و اندرونی جارو و آب پاشی شد. مادرم هفت قلم…