رمان بامداد خمار پارت آخر5 سال پیش2 دیدگاهفهمیده بودم که باید منوچهر را به چشم پسرم نگاه کنم. به چشم پسری که دیگر وجود نداشت. ولی گریه امانم نمی داد. امانم نمی داد که نفس بکشم چه…
رمان بامداد خمار پارت 155 سال پیشبدون دیدگاهبرف و باران مخلوط می بارید. من پالتو و کلاه، چتر به دست از بیرون رسیدم. از پله ها بالا رفتم. پالتو را بیرون آوردم. چتر را به دست دایه…
رمان بامداد خمار پارت 145 سال پیش1 دیدگاهمن در نظر آن ها لاغر شده بودم. مریض احوال بودم. باید به خودم می رسیدم. نباید غصه می خوردم. دیگر همه چیز تمام شده بود. راحت شده بودم. من…
رمان بامداد خمار پارت 135 سال پیشبدون دیدگاهسماور را برداشتم. هنوز داغ بود. آب آن را بر روی رختخواب ها و قالی ها دمر کردم. زغال ها از دودکش سماور روی رختخواب های تکه پاره افتاد. چادر…
رمان بامداد خمار پارت 125 سال پیشبدون دیدگاهدختر از دکان بیرون آمد و به سوی انتهای کوچه به راه افتاد. خود را کنار کشیدم و به سرعت به خیابان بازگشتم. تازه به خیابان رسیده بودم که از…
رمان بامداد خمار پارت 115 سال پیشبدون دیدگاهکرایه درشکه چی را دادم و گفتم مرا تا نزدیک خانه برساند. دیگر جان نداشتم. دردی که در شکم شروع شده بود که کم کم اوج می گرفت. – همین…
رمان بامداد خمار پارت 105 سال پیشبدون دیدگاهبا چشمانی که می خواست از حدقه بیرون بزند، به او نگاه کردم و فریاد زدم: – رفتی که رفتی؟ حیا نمی کنی؟ زنت را گذاشته ای رفته ای معلوم…
رمان بامداد خمار پارت 95 سال پیشبدون دیدگاهبغضم ترکید. اشکریزان دست و روی بچه ام را شستم. لباسی را که دلم می خواست به تنش کردم. در حالی که زانوانم قدرت نداشتند، ظرف کله پاچه لعنتی 1را…
رمان بامداد خمار پارت 85 سال پیشبدون دیدگاههوا تاریك شده بود كه آمد. خود را به خواب زدم. در را باز كرد. از پله ها بالا آمد. پاها را به زمین می كشید. وارد تالار شد. در…
رمان بامداد خمار پارت 75 سال پیشبدون دیدگاه****** راه و چاه خانه داری را بلد نبودم. كار كردن را بلد نبودم. بدتر از همه خرید كردن را بلد نبودم. از رفتن به در دكان بقال و قصاب…
رمان بامداد خمار پارت 65 سال پیش1 دیدگاهمادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از…
رمان بامداد خمار پارت 55 سال پیشبدون دیدگاهبعد از ناهار به پشتی تکیه داد. پای چپ را به طور قائم تا کرد و آرنج دست راست را بر آن نهاد. حالا جسورتر شده بود. گه گاه وقتی…
رمان بامداد خمار پارت 45 سال پیشبدون دیدگاهحالا خجسته هم که خبرها را برایم می آورد، پهلوی من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم کنار مادرم بود. شب فرا می رسید و آمدن پدرم نزدیک می شد. حالم…
رمان بامداد خمار پارت 35 سال پیشبدون دیدگاهدایه رفت و نفسی به راحت کشیدم. تمام بدنم می لرزید. خیلی آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر کسی بیاید،…
رمان بامداد خمار پارت 25 سال پیشبدون دیدگاهکم کم روز خواستگاری نزدیک می شد. پنجدری را آماده کرده بودند. همه جا گل و لاله و شیرینی. بیرونی و اندرونی جارو و آب پاشی شد. مادرم هفت قلم…