رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 25
3 دیدگاه
گردن رستا سمت نگاه سایه چرخیده شد و با دیدن امیریل ناخودآگاه دستش سمت شالش رفت و ان را روی سرش انداخت. اخم های امیر ترسناک درهم بودند و نگاهش به رستا بود. رستا نیم نگاهی سمت سایه انداخت و بعد با لبخندی…