رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 25 4.4 (164)

3 دیدگاه
        گردن رستا سمت نگاه سایه چرخیده شد و با دیدن امیریل ناخودآگاه دستش سمت شالش رفت و ان را روی سرش انداخت.     اخم های امیر ترسناک درهم بودند و نگاهش به رستا بود.   رستا نیم نگاهی سمت سایه انداخت و بعد با لبخندی…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 24 4.4 (164)

1 دیدگاه
        امیریل اخم کرد. -قرار نیست من بهش نظری داشته باشم حاج خانوم… ما مجبور شدیم محرم بشیم…!!!     فرشته خانوم گوشش بدهکار نبود. -من این حرف ها حالیم نیس… از نظر من الان اون زنته… پس هر گلی بزنی به سر خودت زدی…!!!    …
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 23 4.3 (170)

2 دیدگاه
        تمام وجودم یک جور عجیبی در حال کش آمدن بود. نمی فهمیدم چرا از تنم حرارت بیرون می زد، به شدت گرمم بود. کوبش قلبم دست خودم نبود. تنم توی ان سرما خیس عرق شده بود…     چشمانم دودوزن روی صورت خسته و پر از…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 22 4.3 (180)

1 دیدگاه
        دیدن برق تحسین توی چشمان خانواده ام، وجودم را پر از شعف کرد.   حاج یوسف، آقاجان، عمورضا و بقیه با دیدنم لبخندشان پهن تر می شد و مهربانی نگاهشان مرا به اوج می رساند.   نگاهی به دورتا دور کافه انداختم و با دیدن ان…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 21 4.3 (143)

1 دیدگاه
      نگاه خیره اش توی چشمانم نشست و مردمک هایش لرزیدند. خنده ام گرفت اما باز هم دست از کرم ریختن برنداشتم.     صورتش چنان سرخ شد که با پوست برنزه اش بیشتر به کبودی می زد… سرش را کج کرد و چشم بست. داشت خودش را…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 20 4.3 (162)

6 دیدگاه
        رستا با دیدن امیریل انگار دنیا را تقدیمش کرده باشند، سمتش دوید و خودش را توی آغوشش پرت کرد… اشک از دیدگانش پایین چکید… هق زد: امیر من و از اینجا ببر… نمی خوام اینجا باشم… تو رو خدا…     دستان امیریل با مکث بالا…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 19 4.3 (170)

6 دیدگاه
        رستا آب دهان بلعید و خودش را توی آشپزخانه انداخت… دستانش می لرزید و خودش هم از حالی که بهش دچار شده بود، خوف کرد…   دلش طلب بوسه ای دیگر از امیر را داشت…   لیوان را از آب سرد پر کرد و سپس یک…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 18 4.4 (176)

7 دیدگاه
        وقتم دیر شده بود و با عجله آماده و سریع از خانه بیرون زدم… سایه هم نبود… مسیر سنگفرش شده را دویدم و در را با عجله باز کرده و سینه به سینه امیریل شدم…   لحظه ای نفسم رفت و دیر شدن دانشگاهم را فراموشم…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 17 4.3 (163)

بدون دیدگاه
        رستا تند شد… -یعنی چی این حرفت…؟!   -یعنی اگه نمی بوسیدم اون پارسای بیشرف حرومزاده یه بلایی سرت می آورد…!!!     رستا جا خورد… -بلا سرم می آورد، مگه شهر هرته…؟!   امیریل پوزخند زد… -انگار تو باغ نیستی دخترخانوم… من دنبال اون مرتیکم…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 16 4.3 (160)

1 دیدگاه
      -خب اینم دورهمیه عزیزم… اما بیا با ساسان آشنات کنم… در واقع به افتخار اشناییمون مهمونی گرفتیم…!!!   سپس رو به رستا کرد… -وای گوگولی من تو هم خیلی خوش اومدی…!!!   و روی هوا بوسیدش…   ساسان نگاه هیزش سرتاپای رستا را بالا و پایین کرد……
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 15 4.5 (126)

بدون دیدگاه
      راوی   نگاهش به پماد روی میز افتاد و یاد دخترک لجباز در ذهنش پررنگ شد… صورت خندان و شیرینش یا چشمان پر از شیطنش ترکیب زیبایی بود که می توانست در نظر هر مردی زیبا باشد اما او اجازه این را نمی داد تا هر مردی…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 14 4.3 (148)

2 دیدگاه
      امیریل به ضرب از جا بلند شد که عزیز و عمه فرشته هم سمتش دویدند… حالا انگار زخم شمشیر بود…!     توی نقشم فرو رفتم… -وای امیریل چی شد…؟! ببخشید از دستم لیز خورد…!!!     امیریل نگاه تند و طوفانی اش را بهم دوخت که…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 13 4.1 (165)

2 دیدگاه
        همه خانه آقاجان جمع بودیم و مامان و عمو رضا قرار بود تا آخر هفته برگردند…     کنار حاج یوسف نشسته و با نگاه مهربانش من را بیش از پیش شیفته خود می کرد… -خب اینجور که تو خیره شدی بهم، فکر می کنم یه…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 12 4.3 (145)

3 دیدگاه
      -عزیز دستت درد نکته خیلی خوشمزه بود…!!!   عزیر لبخند مهربانی برایم زد… -نوش جان عزیز دلم…   سایه هم تشکری کرد که مورد لطف و مهربانی اش قرار گرفت…   آقا جان نگاهی بین من و سایه کرد و گفت: کارتون به کجا رسید…؟!   زودتر…
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 11 4.3 (143)

7 دیدگاه
          نگاه امیریل پر از بهت شد… اما کم کم ابرو در هم کشید و با عصبانیت نگاه دخترک کرد… -خجالت بکش…!     رستا شانه بالا انداخت… -به من چه؟ می پرسین وقتی هم جوابتون میدم یه دونه خجالت بکش برام ردیف می کنین…! خب…