رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 86
رستا گیج و خنگ نگاه حاج یوسف کرد و باز هم سر درنیاورد که منظور از اصل مطلب دقیقا چیست…؟! سایه هم آمد و کنار رستا روی صندلی نشست و لبخند ژوکوندش را هم حفظ کرده بود. ستاره نظری به دخترش انداخت. -لطف دارید حاجی، بفرمایید صاحب اختیارید…! حاج یوسف بسم الله