– اینجا شهر کوچیکیه. بهتره بریم آپارتمان من. او نجا کسی نیست. سوار پرادوی سفیدرنگ میشوند. بهادر بچه ها را روی صندلی شان میگذار د. پاهایم میلرزند. – اون…
– من میترسم، آقا سمیر… چرا اینجوری زل زدن؟ آرام میخندد. – خانوم، با ماشین چندصدملیونی اومدین جایی که نصف اینا پولش رو تا حالا ندیدن میخواین نگاه نکنن؟!…
ایستاده سیگاری روش میکند. نگاه نمیدزدد. وقتی عباس بگوید نامردم، پس هستم. – بذار بگذره چند روز… ستاره باهاشه امروز… هرچند تو واقعاً نباید کمکی بهت بشه، ولی بازم به…
کاش آن روز لعنتی هوس کباب نمیکردم. کاش از ترس از دست دادن داشتههایم، همه را بهباد نمیدادم. کاش… ماشین جلوی بیمارستان نگه میدارد. کاش او نباشد. میترسم. از…
اشکهایم را پاک میکنم، کودکانم به امید من بیشتر نیاز دارند. اولین چیز در این اتاق صدای بوق دستگاههاست. این یعنی همهچیز نرمال است… یعنی خوب، یعنی زنده بودن،…