رمان جرئت و شهامت پارت ۳۳
لبخند مهربانی زد و ادامه داد: _چه زحمتی.بیا….رنگ به رو نداری از تخت بلند شدم و بی حال در میز ناهار خوری چوبی دو نفره،نشستم.کمی نان لواش را در دستم گرفتم و گاز کوچکی به آن زدم… کاملا مشخص بود که هیچ اشتهایی نداشتم. با نخن دستم به میز ضربه زدم و بلند شدم . ساعت در دیوار