رمان جرئت و شهامت پارت ۴۸3 هفته پیش2 دیدگاه _اون پسر دایی منه بردیا ….دیگه شاید متوجه ی قضیه بشی ! شاید علت اینکه رفتار آمد باهاشون ندارم همینه . او سکوت کرد و تکه ای گوشت…
رمان جرئت و شهامت پارت ۴۷1 ماه پیش7 دیدگاه بردیا سینی را با دستانش گرفت ، اما نصف چای رو دستم خالی شده بود . ترسیده سینی را در دستش گرفت و گفت : _اشکال نداره…
رمان جرئت و شهامت پارت ۴۶1 ماه پیش5 دیدگاه _بله شما کاملا درست میگید.. با خودکار در دفتری چیزی نوشت مضطرب به سالن نگاه می کردم ، برگه را دستم داد و گفت: _حالا با من بیا.…
رمان جرئت و شهامت پارت ۴۵2 ماه پیش1 دیدگاه لب گزیدم ، کمی بهم بر خورده بود ، کل روز ها مشغول حرف زدن بود الان کار داشت..و این باعث میشد حرصی بشوم . _من فقط ازتون یک…
رمان جرئت و شهامت پارت ۴۴2 ماه پیش2 دیدگاه دانه های سفید و زیبای برف زمین را پوشانده بود ، هوا تاریک شده بود و سرد ! دستانم را داخل جیب شلوارم گذاشتم ، و به آسمان…
رمان جرئت و شهامت پارت ۴۳2 ماه پیش7 دیدگاه در اتوبوس نشسته بودم …ساعت ۷ صبح بود و هوا هنوز کامل روشن نشده بود. به شناسنامه ام نگاه کردم …یک شناسنامه ی جدید! اسمم حنا احمدی بود…با…
رمان جرئت و شهامت پارت ۴۲2 ماه پیش2 دیدگاه آیا حرفی که شنیده بود درست بود؟فرید آنقدر پست بود که حتی خاک ترنم خشک نشده اینکار بی شرمانه را انجام دهد؟ درک نمی کرد، شاید گوشش…
جرئت و شهامت پارت ۴۱2 ماه پیش6 دیدگاه فیروزه خانم آب قند را نزدیک لب تابان کرد ،همه مشکی پوشیده بودند.تنها کسی که زجه میزد و میسوخت تابان بود.: _ای خدااااا دارم میسوزم …دارم میسوزم…
رمان جرئت و شهامت پارت ۴۰2 ماه پیش6 دیدگاه ~ ~ ~ ~ ~ ~ چند روز از آن روز شوم و غم انگیز گذشت. رعد و برق انگار میخواست آسمان را بشکافت . و بردیا هم…
رمان جرئت و شهامت پارت ۳۹2 ماه پیش14 دیدگاه #رمان_جرات_و_شهامت داشتم به همراه آن کوچولو که اسمش بردیا بود چیبس می خوردم.پسرک با مزه ای بود. طبق معمول دو روز بود که من آیدا را در این…
رمان جرئت و شهامت پارت ۳۸3 ماه پیشبدون دیدگاه عقب عقب می رفتم.حس می کردم آن پسر در حال خودش نیست.و او هم مثل آیدا میخندید و نزدیکم میشد.چی میتوانستم بگویم؟ اصلا چه کاری میتوانستم بکنم؟از ترس…
رمان جرئت و شهامت پارت ۳۷3 ماه پیش3 دیدگاه اهومی گفت و در آینه به خودش نگاه می کرد. دوست نداشتم که بی حجاب باشم. و آن لباسی که آیدا برایم گرفته بود خیلی پوشیده بود .…
رمان جرئت و شهامت پارت ۳۶3 ماه پیش16 دیدگاه آیدا با لحن پوزخندی می گوید: _میتونی وایسی کار پیدا کنی البته تو گوشه ی خیابون همانطور که آب را از دستش می گرفتم،در ذهنم دو دو تا…
رمان جرئت و شهامت پارت ۳۵3 ماه پیشبدون دیدگاه ماشین هایی که حرکت می کردند .و مشخص بود که مسافر هستند.خوشحال و خندان. چیزی که من چند روزه نداشتم. راه افتادم خیابان ها رو قدم زدن.یک…
رمان جرئت و شهامت پارت ۳۴3 ماه پیش4 دیدگاه _ما فقط با اونا کار داریم ،اونایی که پولدارن و بی درد و اصلا نمیتونن درک کنن که ما بدبخت بیچاره ها چی می کشیم…و میخوام حقمو از…