رمان خلسه Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان خلسه

رمان خلسه پارت ۵۰ (پارت آخر)

دوستان و مخاطبین عزیزم این پارت آخر هست و چند مورد بود که میخواستم بهتون بگم اول اینکه اون خواننده‌های با دقت و تیزم که فهمیدین پارت شب زفاف، مثل شبِ بر دل نشسته هست، باید بگم من صحنه‌ی شب عروسی مهراد و نفس رو خیلی دوست دارم و چون خلسه و گرگها رو چاپ خواهم کرد خواستم اون قسمت

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۴۹

  رمان خلسه: ۱۴۸پارت بعد از سرو شام موزیک لایتی پخش میشد و مهمانها مشغول صحبت بودند که معراج آرام گفت _یه بهونه‌ای پیدا کن بریم اتاقت با شیطنت گفتم _تو که قبلا اتاقمو دیدی _اینبار نیتم مثل قبل نیست از آن خنده‌های تخس قشنگش که عاشقش بودم کرد و سرش را با ژست جذابی سمت مهمانها برگرداند. ادا و

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت 48

  ۱۴۶پارت مارال روزی که به عقد معراج درآمدم بی‌ شک بهترین روز عمرم بود. پدرم برخلاف من که تصمیم داشتم در محضر عقد کنیم، خواست که مراسم در خانه انجام شود و من به تمام خواسته‌هایش عمل کردم. افرا و لیلی با شوق و شور همه‌ی کارها را انجام دادند و دو روز بود که از خانه‌ی ما خارج

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت 47

  ۱۴۴پارت افرا و لیلی با شنیدن خبر خواستگاری به خانه‌ی مارال حمله کرده بودند و در اتاقش مشغول انتخاب لباس و کفش برای او بودند. از کارها و هیجانشان خنده‌اش میگرفت و با لذت به جر و بحثشان نگاه میکرد. _ببین لیلی بزار قرمز بپوشه چشم مادرشوهره رو اول کاری دربیاره _نه افرا باید رنگ ملایم بپوشه، همین پیرهن

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت 46

  ۱۴۱پارت دست در دست هم به سوی خانه رفتند و قبل از ورود به ساختمان دست هم را رها کردند و کامیار گفت _آقا این یارو خان میخواد مارو بنشونه پای منقل، چیکار کنیم که طفره بریم؟ معراج خندید و گفت _منکه اهلش نیستم ولی تو یه نفس بزن روشن شی _مگه من اهلشم یزید؟ در حال خنده و

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۴۵

رمان خلسه: ۱۳۶پارت سرما و برودت هوا در دشت مغان به پرویزخان اجازه نداد آنطور که دلش میخواست بیرون برود و در فضای باز نفس بکشد. با پتوی نازکی که مارال دور شانه‌هایش انداخته بود پشت پنجره‌ی سراسری هال روی صندلی راک ناصرخان نشسته بود و محوطه‌ی باغ را نگاه میکرد. خانم جان هم با همسر ناصرخان و زنهای دیگر

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۴۴

رمان خلسه: ۱۳۲پارت کنار پنجره ایستاده بود و کلاغ هایی را که در آسمان چرخ میزدند و قارقار میکردند نگاه میکرد. حال پدرش بعد از اولین شیمی درمانی کمی بهتر شده و از خانه خارج شده بود تا کمی به کارهای عقب افتاده اش رسیدگی کند. با سر و صدای عجیبی که کلاغها به پا کرده بودند خوشحال شد که

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۴۳

رمان خلسه: ۱۲۸پارت مارال آنروز معراج چند ساعت دیگر با مادرش در بیمارستان ماندند ولی من خداحافظی کردم و به خانه رفتم. ماندنم در بیمارستان جایز نبود و نمیخواستم چشم الهه خانم به من بیفتد و باز هم حالش بد شود. ناراحتی و صورت درهم معراج عذابم میداد و تحمل ناراحتی اش را نداشتم. میدانستم که بین من و مادرش

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۴۲

رمان خلسه: ۱۲۴پارت میکروفون را به خواننده بازگرداند و نگاه من میان کف زدنها و خوشحالی مهمانها به یک جفت چشم عسلی مغموم و غمگین که به من دوخته شده بود افتاد… معراجی که گویا داشتم برای بار دوم از دست میدادمش! همانجا خشکم زده بود و توان حرکت نداشتم. نمیدانستم باید چه کنم و میترسیدم اشکهایم مقابل همه جاری

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۴۱

رمان خلسه: ۱۱۹پارت معراج زمان درازی بود که حال و هوای این روزها را تجربه نکرده بودم. شاید فقط آن زمانها که شب با فکر چشمهای درشت و سیاه مارال به خواب میرفتم و صبح ها با این فکر که آیا امروز هم پشت پنجره ایستاده و موقع دویدن خواهمش دید یا نه، بیدار میشدم این حال و هوا را

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۴۰

رمان خلسه: ۱۱۶پارت _هیفده سالم بود که عاشق تو شدم… ولی اونوقتا نمیشد که مال من باشی، گفتم دخترِخان سهم پسر فقیر نیست… ولی الان میفهمم که تو از اولش مال من بودی… این چشمای سیاه غزالت که دین و ایمانمو برده بود، این موهای ابریشمت، این لبای مثل عسلت، سهم من بوده و من دیگه از دست نمیدمت مارال

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۹

رمان خلسه: ۱۱۰پارت سه ساعت از بردن معراج به اورژانس گذشته بود و مارال و لیلی و کامیار در راهروی شلوغ بیمارستان منتظر ایستاده بودند که پرستاری آمد و گفت _میتونید برید پیش بیمارتون حالشون بهتره سریع تکیه شان را از دیوار برداشتند و سمت اتاقی که پرستار اشاره کرده بود رفتند. معراج با ماسک اکسیژن روی دهانش و پای

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۸

رمان خلسه: ۱۰۶پارت افرادی که دورش جمع شده بودند سعی میکردند آرامش کنند ولی مارال با گریه و زاری التماس میکرد که کمک کنند و معراج را بیرون بیاورند. همان مرد امدادگر که مانع مارال شده بود با پریشانی گفت که به تیم نجات زنگ زده ولی به روستاهای اطراف رفته اند و متاسفانه آمدنشان طول میکشد. با شنیدن این

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۷

رمان خلسه: تابستان و مهر و آبان گذشته بود و آخرین ماه فصل خزان با سوز و سرمایش فرا رسیده بود. تلاشهای پرویزخان برای برقراری ارتباط نزدیک با معراج نتیجه نداده بود و مدام در فکر بود که چرا با گذشت ماهها هنوز آنچه را که در رابطه ی آنها انتظارش را داشت از زبان مارال نشنیده بود. از صمیمیت

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۶

رمان خلسه: ۱۰۱پارت جمعه بود و کامیار اکیپ را به باغ دعوت کرده بود. افرا و آهیر، معراج و مبینا و شوهرش، مارال، فرید و بابک دوستان آهیر که در سفر رامسر آشنا شده بودند و کامیار خیلی از شخصیت و رفتارشان خوشش آمده بود، دور هم جمع شده بودند. لیلی و کامیار با ذوق و شوق از مهمانهایشان پذیرایی

ادامه مطلب ...