رمان خلسه Archives - صفحه 2 از 4 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان خلسه

رمان خلسه پارت ۳۵

رمان خلسه: ۹۵پارت سوار ماشین وی آی پی فرودگاه شدیم و وقتی راننده مقابل باغ پیاده مان کرد به هم نگاه کردیم و لبخند تلخی زدیم و هیجان را در چشمان او هم دیدم. مقابل در آهنی بزرگی ایستاده بودیم که آنسویش خانه و باغی بود که پر از کودکی و لحظات مشترکمان بود. معراج سرش را بلند کرد و

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۴

رمان خلسه: ۹۱پارت عاشقش بودم خدایا… میتوانستم برایش بمیرم! چه بود این حجم دوست داشتن دیوانه وار؟! وقتی ۱۴ سالم بود یکبار دستانم را به آسمان بلند کرده و با گریه گفته بودم “خدایا ما را برای هم بخواه” و بعد از گم کردنش قطع امید کردم از تعلق داشتن معراج به من و من به او… و آن لحظه

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۳

رمان خلسه: ۸۸پارت با بیحوصلگی به معراج و پریا نگاه کردم ولی معراج بیشتر از ۳۰ ثانیه نرقصید و سریع دست دختر را رها کرد و مقابلش خم شد و تشکر کرد. دختر بیچاره تعجب کرد از کوتاهی رقص ولی به رویش نیاورد و او هم لبخندی زورکی زد و کنار رفت. معراج برگشت و روی مبل نشست، کامیار گفت

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۲

رمان خلسه: ۸۳پارت نمیخواستم فرصت داشته باشد برای کنسل کردن سفر. باید میگفتم خواهم آمد که بیخیال شود و صبح موقع راه افتادنِ همه، بگویم حالم خوب نیست تا مجبور به رفتن شوند. _باشه _خوبه، استراحت کن پس. گوشیتم روشن کن چقدر هیجان و شوق داشتم برای مسافرت با معراج و به یکباره با خبر آمدن آن دختر از عرش

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۱

رمان خلسه: ۷۹پارت رسوایی بدی بود و از استرس ناخنم را در گوشت انگشتم فرو بردم. _مبینا شوخی میکنه شایدم یادش رفته حافظه ش خوب نیست مبینا با خنده نگاهم کرد و گفت _الان دیگه مخفی نکن مارال، اونوقتا بچه بودیم و تو غرور خرکی داشتی و نمیخواستی داداشم بفهمه که برات مهمه خدایا… حس میکردم فشارم می افتد و

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۰

رمان خلسه: ۷۵پارت در کمال تعجبم در طول مسیر معراج چشم روی هم نگذاشت و برخلاف آنکه گفته بود تا تهران خواهد خوابید بیدار ماند و از هر دری حرف زدیم. راه تقریبا نصف شده بود که او پشت رل نشست و تا تهران راند. با لذت به ژست رانندگی اش نگاه میکردم و در عجب بودم که چرا برخلاف

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۲۹

معراج بعد از سیزده سال، بالاخره دیدمش… مارال! عشق اول، آرزوی محال، یار ممنوعه… همانی که بوسه ی تصادفی اش بعد از گذشت سالها و تجربه ی بوسه های گوناگون هنوز هم شیرین ترین بود و از یادم نرفته بود. دختری عاصی که هرگز مال من نشد ولی نسبت به بقیه ی دخترانی که سالهای بعد خودشان را با اصرار

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۲۸

با تعجب نگاهش کردم و گفتم _چطور میتونستم پیدات کنم؟ سرش را برگرداند و از شیشه بیرون را نگاه کرد و گفت _بیخیال، دیگه مهم نیست انگار از من دلگیر بود و من نمیتوانستم بفهمم چرا… چرا فکر میکرد که من میتوانستم پیدایش کنم در حالیکه خودش دیده بود پدرم گوشی ام را گرفت و آنقدری تیز بود که بفهمد

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۲۷

  مجنون هم انقدر غرق مشکلات و خستگی پول درآورن میشه که دیگه مثل سابق رغبتی به زل زدن به لبای زیبای یار نداره… ولی از همه مهمتر حفظ اخلاق و رفتار خوبه که اگه طرفین با وجود فقر و مشکلات بتونن خوب باقی بمونن که فبهاالمراد… ولی اگه اخلاقشون بد بشه، دیگه همدیگه رو زیبا و دوست داشتنی نمیبینن.

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۲۶

۶۸پارت و فقط نگاهش کردم و با صدایی که احتمالا از آن حجم هیجان و خوشبختی میلرزید گفتم _باشه… امشب میریم _خوبه… الان چیکاره ای؟ ناهار خوردی اصلا؟ از اینکه هنوز هم رهایم نمیکرد کم مانده بود از خوشی اوردوز شوم. _باید برم قهوه رو بگیرم، ناهار هم نخوردم هنوز تو چی؟ _پس پاشو اول بریم بارون آواک قهوه ت

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۲۵

  کمی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم… مرد تازه واردی که دوره اش کرده بودند پشتش به من بود. آنقدر نزدیکم بود که بوی خوش ادکلن گرانقیمتش مشامم را پر کرد. با یکی از پسرها دست داد و من خال روی گردنش را دیدم! خون در رگهایم یخ بست!… گویا زمان متوقف شد. تعبیر خواب دیشبم بود؟… معراج

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۲۴

  ظهر بود و آفتاب با سخاوت تمام به شهر میتابید که مارال مقابل خانه ی سابقشان ماشین را پارک کرد و عینک آفتابی اش را از چشم برداشت. چشمانش از بیخوابی شب گذشته متورم بود و سردرد داشت. اوایل شب خواب معراج را دیده بود و بقدری واقعی و ملموس بود که از خواب پریده و دیگر نتوانسته بود

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۲۳

  با نزدیک شدن به ورودی تبریز و دیدن چراغهای روشن شهر از دور، حواسش از گذشته به شهر زادگاهش معطوف شد. اگر میتوانست به گذشته بازگردد هرگز پیشنهاد پدرش را برای فروش باغ و رفتن به تهران قبول نمیکرد. تبریز شهر آرامگاه مادرش، و عاشقی هایش برای معراج بود. ولی آنروزها بعد از فوت مادرش در وضعیت بدی به

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۲۲

  پنج ماه از نامزدی با محسن گذشته بود که تصمیم گرفتم برای اولین بار برای زندگی ام کاری کنم. هرگز به معراج نگفتم که دوستش داشتم… مقابل اصرار پدرم برای ازدواج ایستادگی نکردم… ولی دیگر وقتش بود که برای زندگی خودم کاری بکنم. من با محسن نمیتوانستم و با او خوش نبودم. هر کاری با معراج لذتبخش بود و

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۲۱

  بوسه ی محسن یک بوسه ی واقعی بود و لبهایش را گرم و با احساس روی لبهایم فشرد… ولی حتی یک هزارم آن حسی که از برخورد تصادفی لبهایمان با معراج در قلبم جوشیده بود از بوسه ی محسن نداشتم. شاید شش سال تنها و بدون عشق و هیجان زندگی کردن و از طرفی هم امیال غریزی باعث شد

ادامه مطلب ...