رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت آخر
یک ماه بعد : تیدا ، عزیزم . اون بهراد بیچاره دم در منتظرته پاشو برو دیگه . – خاله ، میگما . میخوای فردا برم ؟ تیدا رو اعصاب من راه نرو – خب میگم .. یعنی … شما تنها نباشی !!!!! ؟؟ منو خر نکن دختر . برو ، از
یک ماه بعد : تیدا ، عزیزم . اون بهراد بیچاره دم در منتظرته پاشو برو دیگه . – خاله ، میگما . میخوای فردا برم ؟ تیدا رو اعصاب من راه نرو – خب میگم .. یعنی … شما تنها نباشی !!!!! ؟؟ منو خر نکن دختر . برو ، از
از زبان اسپاکو : نوازش کردن موهاش … بوسیدن گونه هاش … حتی اگه بمیرمم نمیزارم اتفاقی برات بیوفته تیدا یادگار مارال … سال ها طول کشید تا اون طور که باید قدرت گرفتم و تونستم خواهرزادمو از چنگ بهراد و هاکان و اردلان در بیارم . وقتی بهم میگفت خاله … تیدا برام مثل بچه ای
هاکان : تقصیر خودش بود خودش … بهش گفته بودم وقتی مست میکنم نیاد نزدیکم خود احمقش … صدای فریاد عصبی تیدا توجه همه رو به خودش جمع کرد : بسههههههههههههههههههه بسه دیگههههه فقط بهم بگید مادرم چطوری مرد مرگ یک بار و شیون یک بار گفتم بهش ، رک و راست :
جگرم میسوخت ولی ادامه دادم : اون شب ما از روستا فرار کردیم مارال بخاطر ما موند ، قرار بود چند وقت دیگه برگردیم و نجاتش بدیم اما نشد ، نشد که بشه . آرتام بی قراری میکرد مارال افسرده شده بود … من شاهو به شیراز پناه آوردیم شاهو یه خونه تو شیراز داشت که
برای آخرین بار به تصمیمم فکر کردم یک بار برای همیشه ، این آتیش باید خاموش میشد … منو ببخش تیدا ، ولی تمام این کارها بخاطر توئه … از زبان بهراد : گوشیم زنگ خورد نگاهی با شماره ی ناشناس انداختم و با تردید جواب دادم : الو ؟ –
از زبان بهراد : ساعت از یازده شب گذشته بود رفتم تو اتاق تیدا ، بی هدف به تخت زل زده بود چراغ اتاق رو خاموش کردم و رفتم کنارش دراز کشیدم … نه حرفی ، نه اعتراضی … الان نزدیک به دو هفته بود که پیشم بود . الان دیگه نه تنها حرفی نمیزد بلکه بدنش
بدون در زدن دوید تو اتاقم الحق که مثل بچه ها بود بچه ای که بچگی نکرده بود .. یه نفس شروع کرد به حرف زدن : وای اسپاکو امروز بهرادو دیدم وای نمیدونی چه حالی شد وقتی اونجوری باهاش حرف زدم . وای خدا قشنگ فکش افتاد – تیدا یه نفس بگیر دختر
یه دست کت و شلوار سیاه به همراه چادرم پوشیدم درسته خیلی عوض شدم ولی اعتقاداتم هنوز پابرجاست . با سرعت توی خیابون های شیراز ویراژ میدادم … امروز روز من بود صدای ظبطو تا آخر بالا بردم : نذار توی دلت سردی بشینه،گل من ♬! نذار اشکاتو هرکی ببینه،گل من ♬! نذار اینا واست نقش بازی
اوففففففففففف اینم از این پرونده امسال ، چند تا از بزرگترین پرونده های مالی اسپاکو رو حل کردم . به جز من کسی تا به امروز ، جرئت نکرده جادوی سیاه رو اسپاکو صدا بزنه . یادم میاد یه بار ازش پرسیدم : – چرا همه بهت میگن جادوی سیاه ؟ چیزی به
از زبان بهراد : بی هدف رفتم تو سالن ، نگاهم به کیسه ای کشیده شد که دست تیدا بود . وسایلش رو ریختم بیرون با دیدن آذین ها و ساعتی که واسم گرفته بود خشکم زد . خدایا … نمیخوام منو ببخشه فقط طوریش نشه ... از زبان تیدا : متاسفانه چشم
از زبان تیدا : هر طور بود اشک هامو نگه داشتم رفتم واسه جشن تولد ، کادویی که واسم تدارک دیده بود … این که واسش مهم بودم حسی که بهم میگفت میشه به این مرد تکیه کرد … تو ماشین ، تو راه برگشت بهراد ازم پرسید : تو چرا انقد جغد دوست داری
از زبان بهراد : امروز ۱۸ ام تیر بود و فردا هم تولد تیدا بود . منم کارهای جشن تولدشو رو انجام دادم سر راه رفتم طلافروشی تا ببینم سرویسی که خواستم رو آماده کردن واسم یا نه با توجه به نقاشی هایی که میکشید و حرف هایی که میزد متوجه شدم عاشق جغده به طلافروشی که
ببین تیدا ، چیزی که مال من هست رو به کس دیگه ای نمیدم اینو قبلا هم بهت گفته بودم . الان هم آوردمت اینجا تا بگم ، دیگه قرار نیست طلاقت بدم . ناباور چشم به دهانش دوخته بودم اونموقع فکر میکردم از روی عصبانیت این حرفا رو زده ولی الان وای خدای
از زبان تیدا : صبح که چشمامو باز کردم سنگینی چیزی رو روی شکمم حس کردم . دیدم بهراد سرشو گذاشته رو شکمم و خوابش برده فکر کنم کل شبو بالا سرم بوده خب به درک .. این نوش دارو بعد مرگ سهرابه تکون خفیفی خوردم که بهراد با هول از جاش پرید :
خواست در آغوش بگیرتم که با لجبازی پسش زدم : ولم کن بهراد چرا الان که داره همه چی درست پیش میره میخوای همه چیزو خراب کنی ؟؟؟؟!!! – عادت ندارم چیزی که مال من هست رو به کس دیگه ای بدم . تو از الان تا آخر عمرت ، تا لحظه ای